شماره ٣٧: گل رويت عرق کرد از مي ناب

گل رويت عرق کرد از مي ناب
ز شبنم تازه شد گل برگ سيراب
بناز آن چشم را از خواب مگشاي
همان بهتر که باشد فتنه در خواب
تعالي الله! چه حسنست اينکه هر روز
دهد سر پنجه خورشيد را تاب؟
ز پا افتادم، آخر دست من گير
همين گويم: مرا درياب، درياب
چو در سر ميل ابروي تو دارم
سر ما کي فرودآيد بمحراب؟
بهاران از در مي خانه مگذر
عجب فصليست، جهد کرده درياب
هلالي، مي بروي ماهرويان
خوش آيد، خاصه در شبهاي مهتاب