ز سوز سينه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟
دگر طاقت ندارم، چاک خواهم زد گريبان را
بزن يک خنجر و از درد جان کندن خلاصم کن
چرا دشوار بايد کرد بر من کار آسان را؟
نمي خواهم که خط بالاي آن لب سايه اندازد
که بي ظلمت صفاي ديگرست آن آب حيوان را
بزلفت بسته شد دلهاي مشتاقان، بحمدالله
عجب جمعيتي روزي شد اين جمع پريشان را!
کسي چون جان برد زين کافران سنگدل، يارب؟
که در يک لحظه ميريزند خون صد مسلمان را
طبيبا، تا بکي بر زخم پيکانش نهي مرهم؟
برو، مگذار ديگر مرهم و بگذار پيکان را
هلالي، دل منه بر شيوه آن شوخ عاشق کش
سخن بشنو و گرنه بر سر دل مي کني جان را