آرزومند توام، بنماي روي خويش را
ور نه، از جانم برون کن آرزوي خويش را
جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلي
هم رگ جان مرا، هم تار موي خويش را
خوبرو را خوي بد لايق نباشد، جان من
همچو روي خويش نيکو ساز خوي خويش را
چون بکويت خاک گشتم، پايمالم ساختي
پايه بر گردون رساندي خاک کوي خويش را
آن نه شبنم بود ريزان، وقت صبح، از روي گل
گل ز شرمت ريخت بر خاک آبروي خويش را
مرده ام، عيسي دمي خواهم، که يابم زندگي
همره باد صبا بفرست بوي خويش را
بارها گفتم: هلالي، ترک خوبان کن، ولي
هيچ تأثيري نديدم گفتگوي خويش را