جان خوشست، اما نميخواهم که: جان گويم ترا
خواهم از جان خوشتري باشد، که آن گويم ترا
من چه گويم کانچنان باشد که حد حسن تست؟
هم تو خود فرماکه: چوني، تا چنان گويم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدي
ساعتي بنشين، که عمر جاودان گويم ترا
تا رقيبان را نبينم خوشدل از غمهاي خويش
از تو بينم جور و با خود مهربان گويم ترا
بسکه ميخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
يک سخن گر بشنوم، صد داستان گويم ترا
قصه دشوار خود پيش تو گفتن مشکلست
مشکلي دارم، نميدانم چه سان گويم ترا؟
هر کجا رفتي، هلالي، عاقبت رسوا شدي
جاي آن دارد که: رسواي جهان گويم ترا