خان والا گهر محمدخان
که ازو بود ملک و دين معمور
آن که چون او نزاد فرزندي
مادر دهر در مرور دهور
آن که در روزگار معدلتش
بود با باز بازي عصفور
قدرش چاکر و قضاش مطيع
فلکش بنده اخترش مزدور
چاکر آستان او قيصر
حاجب بارگاه او فغفور
مور با لطف او قوي چون پيل
پيل با قهر او ضعيف چو مور
سخنش مرهم دل خسته
کرمش داروي تن رنجور
در جهان چون به چشم عبرت ديد
کامدن نيست جز براي عبور
زد سراپرده جلال برون
سوي نزهت سراي دار سرور
صد هزاران دريغ و درد که شد
آفتابي ز ديده ها مستور
کز جدائيش روز روشن خلق
گشت تاريک چون شب ديجور
از ازل چون سعادت ابديش
بود بر صفحه جبين مسطور
شد شهيد و سعادتي دريافت
بي زوال و فنا و نقص و قصور
از سعادت به او رسيد از فيض
آنچه در خاطري نکرده خطور
زد به گوشش سروش عالم غيب
مژده ان ربنا لغفور
کرد از خون خضاب و آراميد
در قصور جنان به حجله حور
ساقي بزم جنت و فردوس
جرعه اي دادش از شراب طهور
مست خفت آنچنان ز باده وصل
که نخيزد مگر به نفخه صور
خفت در خون که سرخ رو خيزد
با شهيدان صباح روز نشور
الغرض چون نشست با شهدا
شاد در باغ جنت آن مغفور
کلک هاتف که در مصيب او
داشت بر دل جراحتي ناسور
بهر تاريخ زد رقم بادا
با شهيدان کربلا محشور