در زمان خديو دارا شان
آن کرم پيشه کريم نهاد
سايه حق کريمخان که ز عدل
زينت دهر و زيب دوران داد
شهريار جهان که در گيتي
کرمش عقده هاي بسته گشاد
کاميابي که هر مراد که خواست
دادش از لطف کردگار عباد
کام بخشي که يافت از در او
هر که آمد به جستجوي مراد
خسرو معدلت نشان که بود
دولتش متصل به روز معاد
ريزه خوار نواله کرمش
ترک و تاجيک و بنده و آزاد
امر او را به جان ستاره مطيع
حکم او را به دل فلک منقاد
در دل انديشه مراد ازو
وز قضا سعي و از قدر امداد
حاجي آقا محمد آنکه چو او
در هنر مادر زمانه نزاد
دادگر داوري که در عهدش
کس نبيند ز گلرخان بيداد
معدلت گستري که از بيمش
صيد نايد به خاطر صياد
چون ز بخت بلند امارت يافت
در صفاهان که هست رشک بلاد
پي آباديش به جان کوشيد
که خدايش جزاي خير دهاد
صد هزاران بناي خير آنجا
ز اقتضاي نهاد نيک، نهاد
دلگشا کاروانسرايي ساخت
زينت افزاي عالم ايجاد
که بنايي نديده مانندش
چشم گردون در اين خراب آباد
چون فلک سربلند و ذات بروج
چون ارم جان فزاي و ذات عماد
همه وقتش هواي فروردين
گر همه بهمن است يا مرداد
حوض کوثر نشان آن گويي
نيل مصر است و دجله بغداد
هر که بر وضع آن نظر افکند
باغ فردوسش از نظر افتاد
هر غريبي که جا گرفت آنجا
هرگزش از وطن نيامد ياد
خان گلشن به نام خوانندش
در صفا چون نشان ز گلشن داد
داده استاد، جان به آب و گلش
کافرين بر روان آن استاد
سحر دستش کشيده بر خارا
شکل ماني ز تيشه فرهاد
چون به معماري قضا و قدر
يافت اتمام اين نکو بنياد
بهر تاريخ زد رقم هاتف
جاودان داردش خدا آباد