رباعيات

گر فاش شود عيوب پنهاني ما
اي واي به خجلت و پريشاني ما
ما غره به دين داري و شاد از اسلام
گبران متنفر از مسلماني ما
اي غير بر غم تو درين دير خراب
با يار شب و روز کشم جام شراب
از ساغر هجر و جام وصلش شب و روز
تو خون جگر خوري و من باده ناب
از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت
هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت
من بنده عشق و مذهب و ملت من
عشق است و علي ذالک احيي و اموت
روي تو که رشک ماه ناکاسته است
باغي است که از هر گلي آراسته است
گر زان که خدا نيز وفائي بدهد
آني که دل من از خدا خواسته است
ساقي فلک ارچه در شکست من و توست
خصم تن و جان مي پرست من و توست
تا جام شراب و شيشه مي باشد
در دست من و تو، دست دست من و توست
اين تيغ که شير فلکش نخجير است
شمشير وکيل آن شه کشورگير است
پيوسته کليد فتح دارد در مشت
آن دست که بر قبضه اين شمشير است
اين تيغ که در کف آتشي سوزان است
هم دشمن عمر و هم عدوي جان است
با اين همه جان بخشد اگر نيست شگفت
چون در کف فياض هدايت خان است
اين تکيه که رشک گلستان ارم است
مانند حرم مکرم و محترم است
بگريز در آن از ستم چرخ که صيد
از هر خطر ايمن است تا در حرم است
يک لحظه کسي که با تو دمساز آيد
يا با تو دمي همدم و همراز آيد
از کوي تو گر سوي بهشتش خوانند
هرگز نرود وگر رود باز آيد
هر شب به تو با عشق و طرب مي گذرد
بر من زغمت به تاب و تب مي گذرد
تو خفته به استراحت و بي تو مرا
تا صبح نداني که چه شب مي گذرد
يارب رود از تنم اگر جان چه شود
وز رفتن جان رهم ز هجران چه شود
مشکل شده زيستن مرا بي ياران
از مرگ شود مشکلم آسان چه شود
دست ساقي ز دست حاتم خوشتر
جامي که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشه لب نايي
در ني، ز دم عيسي مريم خوشتر
اي مستمعان را ز حديث تو سرور
وي ديده صاحب نظران را ز تو نور
جز حرف و رخت گر شنوم ور بينم
گوشم کر باد الهي و چشمم کور
باز آي و به کوي فرقتم فرد نگر
وز درد فراق چهره ام زرد نگر
از مرگ دواي درد خود مي طلبم
بيمار نگر دوانگر درد نگر
باز آي و دلم ز هجر پردرد نگر
در سينه گرمم نفس سرد نگر
در گوشه بي مو نسيم تنها بين
در زاويه بي کسيم فرد نگر
دارم ز غم فراق ياري که مپرس
روز سيهي و شام تاري که مپرس
از دوري مهر دل فروزي است مرا
روزي که مگوي و روزگاري که مپرس
مهجور تو را شب خيالي که مپرس
رنجور تو را روز ملالي که مپرس
گفتي هاتف چه حال داري بي من
در گوشه اي افتاده به حالي که مپرس
دارم ز جدايي غزالي که مپرس
در جان و دل اندوه و ملالي که مپرس
گوئي چه بود درد تو دردي که مگوي
پرسي چه بود حال تو حالي که مپرس
بس مرد که لاف مي زد از مردي خويش
در پيره زني ديدم ازو مردي بيش
ابناي زمانه ديدم اغلب هاتف
مردند ولي با لب و با سبلت و ريش
دلخسته ام از ناوک دلدوز فراق
جان سوخته از آتش دلسوز فراق
دردا و دريغا که بود عمر مرا
شب ها شب هجر و روزها روز فراق
اي در حرم و دير ز تو صد آهنگ
بي رنگي و جلوه مي کني رنگ به رنگ
خوانند تو را مؤمن و ترسا شب و روز
در مسجد اسلام و کليساي فرنگ
آن گل که چو من هزار دارد بلبل
داني به سرش چيست پريشان کاکل
روئيده ميان سبزه زاري ريحان
يا سرزده در بنفشه زاري سنبل
اکنون که زمين شد ز بهاران همه گل
صحرا همه سبزه کوهساران همه گل
از فرقت توست در دل ما همه خار
وز طلعت تو به چشم ياران همه گل
از جور بتي ز عمر خود سير شدم
وز بيدادش ز عمر دلگير شدم
از تازه جواني که به پيري برسد
ناکرده جواني به جهان پير شدم
از عشق تو جان بي قراري دارم
در دل ز غم تو خار خاري دارم
هر دم کشدم سوي تو بيتابي دل
مي پنداري که با تو کاري دارم
اول بودت برم گذر مسکن هم
دست از دستم کشي کنون دامن هم
من نيز بر آن سرم که گيرم سر خويش
با من تو چنان نه اي که بودي من هم
زان روز که شد بناي اين نه طارم
بس دور زد آسمان و گرديد انجم
تا يک در بي نظير آمد به وجود
وان در يگانه کيست مريم خانم
من از همه عشاق تو مغموم ترم
وز جمله شهيدان تو مظلوم ترم
فرياد که من از همه ديدار تو را
مشتاق ترم وز همه محروم ترم
در دهر چه غم ز بينوايي دارم
در کوي تو چون ره گدايي دارم
بيگانه شوند گر ز من خلق چه باک
چون با سگ کويت آشنايي دارم
اين گل که به چشم نيک و بد خارم ازو
رسوا شده کوچه و بازارم ازو
من مي خواهم که دست ازو بردارم
دل نگذارد که دست بردارم ازو
هر گل که شميم مشکبار آيد ازو
بي روي تو خاصيت خار آيد ازو
جاني که گرامي تر از آن چيزي نيست
اي جان جهان بي تو چکار آيد ازو
بر روي زمين نه کار يک کس دلخواه
کار همه کس ز آسمان ناله و آه
کاري چو زمين و آسمان نگشايند
بس ديدن خاک تيره و دود سياه
اين ريخته خون من و صد همچو مني
هر لحظه جدا ساختي جاني ز تني
عذرت چه بود چو روز محشر بيني
بر دامن خويش دست خونين کفني
اي خواجه که نان به زيردستان ندهي
جان گيري و نان در عوض جان ندهي
شرمت بادا که زيردستان ضعيف
از بهر تو جان دهند و تو نان ندهي
افسوس که از همنفسان نيست کسي
وز عمر گرانمايه نمانده است بسي
دردا که نشد به کام دل يک لحظه
با همنفسي بر آرم از دل نفسي
هرچند که گلچهره و سيمين بدني
حيف از تو ولي که شمع هر انجمني
اي يار وفادار اگر يار مني
با غير مگو حرفي و مشنو سخني