کرده ام از کوي يار بيهده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر
از کف خود رايگان دامن امن و امان
داده و بنهاده ام ره سوي خوف و خطر
خود به عبث اختيار کرده ام از روزگار
فرقت يار و ديار محنت و رنج سفر
چون سفها خويش را بي سبب افکنده ام
از غرفات جنان در درکات سقر
همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوري من غرقه به خون جگر
من هم از ايشان جدا، بلبليم بينوا
دور ز هم آشيان برده سري زير پر
رهسپر غربتم ليک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر
با تعب گرم و سرد صيف و شتا، رهنورد
ساخته گاهي به برد سوخته گاهي ز حر
گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجه ور
گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبيند اثر
چون بگشايم ز هم ديده به هر صبحدم
هاويه سان آيدم باديه اي در نظر
آب در آن قيرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر
ديو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفره زن و رهسپر
شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالين من اين حجر است آن مدر
طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر
همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
ديو ز من در فرار، غول ز من در حذر
گاه ز هجران يار گاه به ياد ديار
با مژه اشکبار تا سحرم در سهر
بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پاره دل مائده لخت جگر ماحضر
يار من دلفگار آدميي ديوسار
ديدن آن نابکار بر رگ جان نيشتر
صحبت او جانگزا رؤيت او غم فزا
آلت ضر چون حديه مايه شر چون شرر
چون بشرش روي و تن ليک گر آن اهرمن
هست بشر من نيم ز امت خيرالبشر
اين همه گرديده ام رنج سفر ديده ام
کافرم ار ديده ام ثاني آن جانور
روز و شب اينم قرين روز چنان شب چنين
زشتي طالع ببين شومي اختر نگر
مملکت بي شمار شهر بسي و ديار
ديدم و نگشوده بار از همه کردم گذر
ور به دياري شدم جلوه ده يار خويش
آينه دادم به کور نغمه سرودم به کر
راغب کالاي من مشتريان بس ولي
حنظل و صبرم دهد قيمت قند و شکر
دل دو سه روزي کشيد جانب کاشان و ديد
جنت و خلدي در آن جنتيان را مقر
روضه اي از خرمي در همه گيتي مثل
مردمش از مردمي در همه عالم سمر
اهل وي الحق تمام زاده پشت کرام
کز همه شان باد شاد روح نيا و پدر
مايل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سير
با دو سه يار قديم روز کي آنجا شديم
از رخ هم گرد شوي وز دل هم زنگ بر
نيمه شبي ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به يک لحظه اش زلزله زير و زبر
رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
يافت تن آسمان فالج و اختر خدر
بس گل رعنا که شب در بر عيش و طرب
خفت و سحر در کشيد خاک سياهش به بر
بس گهر تابناک گشت نهان زير خاک
بي خبر و کس نيافت ديگر از آنها خبر
منزلشان سرنگون گشت و بر ايشان کنون
نيست بجز زاغ و بوم ماتمي و نوحه گر
دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز ديده اختر شمر
گاه حکايت گذار پايم از آسيب خار
گاه شکايت کنان زانويم از بار سر
گاه به فکرت که هست تا کي ازين بخت بد
شب ز شبم تيره تر روز ز روزم بتر
گاه به حيرت که چرخ چون اسرا تا به کي
مي بردم کو به کو مي کشدم در به در
ناگهم آمد فرا پيري فرخ لقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر
پير نه بدر دجي بدر نه شمس ضحي
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر
عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برين از جلال چرخ کهن از کبر
گفت که اي وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داري بيار گفتمش اينک هنر
خنده زنان گفت خيز و يحک از اينجا گريز
هي منشين الفرار گفتمش اين المفر
گفت روان مي شتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهي بي خبر
درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالي تبار سرور والاگهر
وارث ديهيم و گاه دولت و دين را پناه
شاه ملايک سپاه خسرو انجم حشر
جامع فضل و کرم صاحب سيف و قلم
زينت تيغ و علم زيب کلاه و کمر
مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالي گهر ابر لالي مطر
خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسري شکوه کسري جمشيد فر
آيد ازو چون ميان قصه تيغ و سنان
نامه رستم مخوان نام تهمتن مبر
اي ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
اي به تو گيتي جوان چون شجر از برگ و بر
روضه اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحه اقبال را روي تو شيرين ثمر
پايه گاه تو را دوش فلک تکيه گاه
جامه جاه تو را اطلس چرخ آستر
با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان يک شمر
روز کمان کز کمين خيزد گردون به کين
وز دل آهن شرار شعله کشد بي حجر
هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تيره شود چشم خور
فتنه ز يکسو زند صيحه که جان ها مباح
چرخ ز يکسو کشد نعره که خون ها هدر
تيغ زن خاوري رخش فلک زير ران
گم کند از بيم جان جاده باختر
يازي چون دست و پا سوي عنان و رکيب
رخش گهرپوش زير، چتر مرصع زبر
تيغ يماني به دست ناچخ هندي به دوش
مغفر رومي به فرق جوشن چيني به بر
هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر
خصم تو هر جا کشد ناله اين المناص
از همه جا بشنود زمزمه لاوزر
آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حياتت کند مرتع آجال، تر
تا به توالي زند صبح بر اين سبز خنک
از خم چوگان سيم لطمه بر آن گوي زر
باد سر دشمنان در سم يک ران تو
از خم چوگان تو گوي صفت لطمه خور