به صدق آن کس که زد در عاشقي گام
به معشوقي برآيد آخرش نام
که آمد در طريق عشق صادق
که نامد بر سرش معشوق عاشق
زليخا را چه صدقي بود در عشق
که يکسر عمر خود فرسود در عشق
به طفلي در که لعبت باز بودي
به نورس لعبتان دمساز بودي
پي بازي چو کردي چاره سازي
نبودي بازيش جز عشقبازي
دو لعبت را که پيش هم نشاندي
يکي عاشق يکي معشوق خواندي
چو دست چپ ز دست راست دانست
ره و رسم نشست و خاست دانست
در آن خوابي که ديد از بخت بيدار
به دام عشق يوسف شد گرفتار
هواي ملک خود از دل به در کرد
به ملک مصر آهنگ سفر کرد
ز شهر خود به شهر يوسف آمد
نه بهر خود ز بهر يوسف آمد
جواني در خيال او به سر برد
به اميد وصال او به سر برد
به پيري در تمناي وي افتاد
به کوري بي تماشاي وي افتاد
پس از پيري که بينا و جوان شد
به مهر روي آن جان و جهان شد
وز آن پس در هوايش زيست تا زيست
به دل قيد وفايش زيست تا زيست
چو صدقش بود بيرون از نهايت
در آخر کرد در يوسف سرايت
دل يوسف به مهرش شد چنان گرم
که مي آمد ازان دلگرميش شرم
چنان زد راه دل آن دلفريبش
که يک ساعت نماند از وي شکيبش
به گرد خاطرش گشتي رضاجوي
لبش بر لب نهادي روي بر روي
ز بس کشت طرب را آب دادي
به آبش دمبدم حاجت فتادي
ولي وز بر زليخا پرده بشکافت
ز خورشيد حقيقت پرتوي تافت
چنان خورشيد بر وي اشتلم کرد
که يوسف را در او چون ذره گم کرد
بلي در بوته عشق مجازي
گذشتش عمر در مانع گدازي
چو خورشيد حقيقت گشت طالع
نبودش پيش ديده هيچ مانع
کشش هاي حقيقت در وي آويخت
ز هر چه آن ناگزيرش بود بگريخت
شبي از چنگ يوسف شد گريزان
خلاصي جست ازو افتان و خيزان
چو زد دست از قفا در دامن او
ز دستش چاک شد پيراهن او
زليخا گفت اگر من بر تن تو
دريدم پيش ازين پيراهن تو
تو هم پيراهنم اکنون دريدي
به پاداش گناه من رسيدي
درين کار از تفاوت بي هراسيم
به پيراهن دري رأسا برأسيم
چو يوسف روي او در بندگي ديد
وز آن نيت دلش را زندگي ديد
به نام او ز زر کاشانه اي ساخت
نه کاشانه عبادتخانه اي ساخت
چو کاخ آسمان فيروزه خشتي
زمين از لطف و صنع او بهشتي
پر از نقش و نگار از فرش تا سقف
مهندس را بر او فکر و نظر وقف
ز روزنهاش نوربخت تابان
ز درها قاصد دولت شتابان
ز عالي غرفه هايش چشم بد دور
مقوس طاق ها چون ابروي حور
ز عکس شمسه اش خور برده مايه
محال از وي درون خانه سايه
دميده ز آب کلک نيکبختان
ز نخلستان ديوارش درختان
به هر شاخي ازان مرغان نشسته
وليکن از نوا منقار بسته
ميان خانه زد فرخنده تختي
ز زر لختي ز لعل ناب لختي
دو صد نقش بديع انگيخت از وي
هزار آويزه در آويخت از وي
زليخا را گرفت از مهر دل دست
نشاندش بر فراز تخت و بنشست
بدو گفت اي به انواع کرامت
مرا شرمنده کردي تا قيامت
در آن وقتي که مي خواندي غلامم
کرامت خانه اي کردي به نامم
ز لعل و زر پي سرخي و زردي
هر آن زينت که امکان داشت کردي
کنون من هم پي شکر عطايت
عبادتخانه اي کردم برايت
در او بنشين پي شکر خدايي
کزو داري به هر مويي عطايي
توانگر ساختت بعد از فقيري
جواني داد بعد از ضعف و پيري
به چشم نور رفته نور دادت
وز آن بر رو در رحمت گشادت
پس از عمري که زهر غم چشاندت
به ترياک وصال من رساندت
زليخا هم به توفيق الهي
نشسته بر سرير پادشاهي
در آن خلوتسرا مي بود خرسند
به وصل يوسف و فضل خداوند