چو در زندان مغرب يوسف مهر
نهان کرد از زليخاي فلک چهر
زليخاي فلک را چهره شد گم
ز مهر يوسف اندر اشک انجم
زليخا را غم يوسف چنان کرد
که از اشک شفق گون خونفشان کرد
شفق را شد ز اشک او جگر خون
وز آن خون دامن گردون جگرگون
به گريه ناله جانسوز برداشت
همان آه و فغان روز برداشت
چو روي اندر شب آرد روز عاشق
به شب گردد فزون بر سوز عاشق
ز هجران تيره باشد روزگارش
فزايد تيرگي شبهاي تارش
ز غم روزش بود رو در سياهي
شبش گردد سياهي بر سياهي
شب آبستن بود وان دم که آيد
براي عاشقان اندوه زايد
چو آرد از مشيمه بچه بيرون
به جاي شير از دلها مکد خون
ازان مادر که برخوردار باشد
کزينسان بچه اش خونخوار باشد
زليخا را چو از بي صبري خويش
بدين خونخوارگي آمد شبي پيش
ز دلبر دور وز دلدار مهجور
شبش بي ماه ماند و خانه بي نور
چو نبود روي جانان پرتو افکن
به صد مشعل نگردد خانه روشن
ز بس اندوه دل چشمش نمي خفت
ز ديده خون دل مي راند و مي گفت
ندانم حال يوسف چيست امشب
کفيل خدمت او کيست امشب
که گسترده ته پا بسترش را
که کرده راست بر بالين سرش را
چراغ افروز بالينش که بوده ست
کف راحت به بالينش که سوده ست
که بگشاده کمربند از ميانش
که بوده وقت خواب افسانه خوانش
هواي آن مقاش ساخت يا نه
چو مرغ آن دام رامش ساخت يا نه
گل او همچنان بر آب خود هست
مسلسل سنبلش بر تاب خود هست
نبرده آن هوا آب و گلش را
بشوليده نکرده سنبلش را
دلش چون غنچه در تنگي فتاده
و يا چون گل به شادي لب گشاده
همي گفت اينچنين در هر لباسي
غم خود تا ز شب بگذشت پاسي
ازان پس طاقت و تابي نماندش
به دل از جوي صبر آبي نماندش
ز شوقش در دل افتاد آتش تيز
به دايه ديده پر خون گفت برخيز
که يکدم جانب زندان گراييم
به آن محنتسرا پنهان درآييم
نهان در گوشه زندان نشينيم
مه زنداني خود را ببينيم
چو زندان جاي آنسان گلعذاريست
نه زندان بلکه خرم نوبهاريست
دل هر عاشق از بستان گشايد
مرا اين غنچه در زندان گشايد
روان شد همچو سرو ناز و دايه
فتان خيزان به دنبالش چو سايه
به زندان چون رسيد آن ماه شبگرد
نهاني مير زندان را طلب کرد
اشارت کرد تا بگشاد ره را
نمود از دور آن تابنده مه را
بديدش بر سر سجاده از دور
چو خورشيد درخشان غرقه در نور
گهي چون شمع بر پا ايستاده
ز رخ زندانيان را نور داده
گهي خم کرده قامت چون مه نو
فکنده بر بساط از چهره پرتو
گهي سر بر زمين در عذر تقصير
چو شاخ تازه گل از باد شبگير
گهي طرح تواضع در فکنده
نشسته چون بنفشه سر فکنده
ز خود دور و به وي نزديک بنشست
ولي در گوشه تاريک بنشست
ز جان زاري و از دل ناله مي کرد
ز نرگس ياسمين را لاله مي کرد
به لؤلؤ لعل لب را مي خراشيد
ز نخل تر رطب را مي تراشيد
به چشم خونفشان و اشک گلگون
همي داد از درون اين راز بيرون
که اي چشم و چراغ نازنينان
مراد خاطر اندوهگينان
به جانم آتشي افروخت عشقت
سراپاي وجودم سوخت عشقت
نزد بر آتشم وصل تو آبي
به آبي از دلم ننشاند تابي
به تيغ ظلم کردي سينه ام چاک
همي بينم تو را زين ظلم بي باک
نداري رحم بر مظلومي من
زهي مرحومي و محرومي من
ز تو هر لحظه ام از نو غمي زاد
مرا اي کاشکي مادر نمي زاد
وگر مي زاد مادر کاش دايه
به فرق من نمي افکند سايه
ز شير ناب کم مي داد بهرم
به شير از قهر مي آميخت زهرم
ز حال خود بدينسان در سخن بود
ولي يوسف به حال خويشتن بود
سر مويي بدو حاضر نمي شد
وگر مي شد اثر ظاهر نمي شد
چو شب بگذشت و همچون صبح خيزان
زليخاي فلک شد اشکريزان
غريو کوس سلطاني درآمد
مؤذن در سحر خواني برآمد
دم سگ حلقه بر حلقوم او بست
دمش را از فغان شب فرو بست
خروس از خواب شب شد گردن افراز
ز ناي ساز کرده تيز آواز
زليخا دامن اندر چيد و برگشت
به خدمت آستان بوسيد و برگشت
به زندان تا مهش خلوت نشين بود
شد آمد سوي زندانش چنين بود
غذاي جان او شد آن تک و پوي
نبودش جز در آن آمد شدن روي
نکردي کس به بستان ميل چندان
که بود آن خسته دل را ميل زندان
بلي آن را که زندانيست يارش
به جز زندان کجا باشد قرارش