کهن چرخ مشعبد حقه بازيست
پي آزار مردم حيله سازيست
به اميدي نهد بر بيدلي بند
برد آخر به نوميديش پيوند
نمايد ميوه کاميش از دور
کند خاطر به ناکاميش رنجور
عزيز مصر چون افکند سايه
در آن خيمه زليخا بود و دايه
عنان بربودش از کف شوق ديدار
به دايه گفت کاي ديرينه غمخوار
علاجي کن که يک ديدار بينم
کزين پس صبر را دشوار بينم
نباشد شوق دل هرگز ازان بيش
که همسايه شود يار وفاکيش
چو گيرد آب بر لب تشنه جاني
بسوزد گر نه تر سازد دهاني
زليخا را چو دايه مضطرب ديد
به تدبيرش به گرد خيمه گرديد
شکافي زد به صد افسون و نيرنگ
در آن خيمه چو چشم خيمگي تنگ
زليخا کرد ازان چشمه نگاهي
برآورد از دل غمديده آهي
که واويلا عجب کاريم افتاد
به سر نابهره ديواريم افتاد
نه آنست اينکه من در خواب ديدم
به جست و جويش اين محنت کشيدم
نه آنست اين که عقل و هوش من برد
عنان دل به بيهوشيم بسپرد
نه آنست اين که گفت از خويش رازم
ز بيهوشي به هوش آورد بازم
دريغا بخت سستم سختي آورد
طلوع اخترم بدبختي آورد
نشاندم نخل خرما خار بردار
فشاندم تخم مهر آزار بردار
براي گنج بردم رنج بسيار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
شدم بر بوي گل چيدن به گلشن
سنان خار زد چنگم به دامن
منم آن تشنه در ريگ بيابان
براي آب هر سويي شتابان
زبان از تشنگي بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده
نمايد ناگهان از دور آبم
فتان خيزان به سوي آن شتابم
به جاي آب يابم در مغاکي
ز تاب خور درخشان شوره خاکي
منم آن راحله گم کرده در کوه
ز بي زادي به زير کوه اندوه
شده پا شاخ شاخ از زخم سنگم
نه پاي سير ني راي درنگم
ز ناگه چشم خون آغشته من
خيالي بيند از گمگشته من
گشايم گام سوي او دليري
بود از بخت من درنده شيري
منم آن بحري کشتي شکسته
برهنه بر سر لوحي نشسته
ربايد هر زمان از جاي موجم
برد گه تا حضيض و گه بر اوجم
ز ناگه زورقي آيد پديدار
شوم خرم کزو آسان شود کار
چو نزديک من آيد بي درنگي
بود بهر هلاک من نهنگي
چو من در جمله عالم بيدلي نيست
ميان بيدلان بي حاصلي نيست
نه دل اکنون به دست من نه دلبر
ازانم سنگ بر دل دست بر سر
خدا را اي فلک بر من ببخشاي
به روي من دري از مهر بگشاي
اگر ننهي به کف دامان يارم
گرفتار کسي ديگر ندارم
به روسايي مدر پيراهنم را
به دست کس ميالا دامنم را
به مقصود دل خود بسته ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بي دست و پا را
مده بر گنج من دست اژدها را
ازينسان تا به ديري زاريي داشت
ز نوک هر مژه خونباريي داشت
همي ناليد از جان و دل چاک
همي ماليد روي از درد بر خاک
در آمد مرغ بخشايش به پرواز
سروش غيب دادش ناگه آواز
که اي بيچاره روي از خاک بردار
کزين مشکل تو را آسان شود کار
عزيز مصر مقصود دلت نيست
ولي مقصود بي او حاصلت نيست
ازو خواهي جمال دوست ديدن
و زو خواهي به مقصودت رسيدن
مباد از صحبت وي هيچ بيمت
کزو ماند سلامت قفل سيمت
کليدش را بود دندانه از موم
بود کار کليد موم معلوم
چه حاجت گوهرت را داشتن پاس
ز نرم آهن نيايد کار الماس
چو از خار ترش دادند سوزن
چه سان گردد به خارا بخيه افکن
چو باشد آستين از دست خالي
نيايد ز آستين خنجر سگالي
زليخا چون ز غيب اين مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمين سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را ميان بست
ز خون خوردن دمي بي غم نمي زد
ز غم مي سوخت اما دم نمي زد
به ره مي بود چشم انتظارش
که کي اين عقده بگشايد ز کارش