شبي خوش همچو صبح زندگاني
نشاط افزا چو ايام جواني
ز جنبش مرغ و ماهي آرميده
حوادث پاي در دامن کشيده
درين بستانسراي پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
ربوده دزد شب هوش عسس را
زبان بسته جرس جنبان جرس را
سگان را طوق گشته حلقه دم
در آن حلقه ره فريادشان گم
ز شهپر مرغ شب خنجر کشيده
ز بانگ صبح ناي خود بريده
ز کنگردار کاخ شهرياري
چو حارس ديده شکل کوکناري
به بيداري نمانده ديگرش تاب
خواص کوکنارش کرده در خواب
ستاره از دهل کوبي دهل کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده مؤذن از گلبانگ يا حي
فراش غفلت شب مردگان طي
زليخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شيرين شکر خواب
سرش سوده به بالين جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالين سنبلش در هم شکسته
به گل تار حريرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت بين غنوده
ولي چشم دگر از دل گشوده
در آمد از درش ناگه جواني
چه مي گويم جواني ني که جاني
همايون پيکري از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
ربوده سر به سر حسن و جمالش
گرفته يک به يک غنج و دلالش
کشيده قامتي چون تازه شمشاد
به آزادي غلامش سرو آزاد
ز بر آويخته زلفي چو زنجير
خرد را بسته دست و پاي تدبير
فروزان لمعه نور از جبينش
مه و خورشيد را رو بر زمينش
مقوس ابرويش محراب پاکان
معنبر سايه بان بر خوابناکان
رخش ماهي ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه در قوس
مکحل نرگسش از سرمه ناز
ز مژگان بر جگرها ناوک انداز
دو لعلش از تبسم در شکر ريز
دهانش در تکلم شکر آميز
بريق درش از لعل درافشان
چو از گلگون شفق برق درخشان
به خنده از ثريا نور مي ريخت
نمک از پسته پرشور مي ريخت
ذقن چون سيبي از غبغب مطوق
ز سيب آويخته آبي معلق
به گل خال رخش از مشک داغي
گرفته آشيان زاغي به باغي
ز سيمش ساعد و بازو توانگر
ز بي سيمي ميان چون موي لاغر
زليخا چون به رويش ديده بگشاد
به يک ديدارش افتاد آنچه افتاد
جمالي ديد از حد بشر دور
نديده از پري نشنيده از حور
ز حسن صورت و لطف شمايل
اسيرش شد به يک دل ني به صد دل
گرفت از قامتش در دل خيالي
نشاند از دوستي در جان نهالي
ز رويش آتشي در سينه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دين سوخت
وز آن عنبر فشان گيسوي دلبند
به هر مو رشته جان کرد پيوند
ز طاق ابرويش با ناله شد جفت
ز خواب آلوده چشمش غرق خون گفت
دل تنگ از لبش تنگ شکر ساخت
ز دندانش مژه عقد گهر ساخت
ز سيمين ساعدش شست از خرد دست
ميانش را کمر در بندگي بست
به رويش ديد مشکين خال دلکش
نشست از وي سپند آسا بر آتش
ز سيب غبغبش آسيب جان ديد
بدانسان سيبي آسان کي توان چيد
بناميزد چه زيبا صورتي بود
که صورت کاست و اندر معني افزود
زليخا از زليخايي رميده
ازان صورت به معني آرميده
ازان معني اگر آگاه بودي
يکي از واصلان راه بودي
ولي چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معني خبردار
همه در بند پنداريم مانده
به صورتها گرفتاريم مانده
ز صورت گر نه معني رو نمايد
کجا يک دل سوي صورت گرايد
يقين داند که در کوزه نمي هست
ازان در گردن آرد تشنه اش دست
چو سازد غرقه درياي زلالش
نيايد ياد نم ديده سفالش