خامه چو بر موجب جف القلم
خشک بيستاد از اين خوش رقم
بهر دعا از لب ام الکتاب
حرف سقاک اللهش آمد خطاب
روح امين دست به آمين گشاد
چرخ برين سبحه پروين گشاد
گوهر آن سبحه به پايش فشاند
در قدم غاليه سايش فشاند
گفت جزاک الله ازين فيض پاک
از تو به سجاده نشينان خاک
نقش شفانامه عيسي ست اين
يا رقم خامه ماني ست اين
غنچه اي از گلبن ناز آمده
يا گلي از گلشن راز آمده
حرف کش دفتر فرزانگيست
تازه کن مايه ديوانگيست
قفل گشاي در کاخ صفاست
عطر فزاي گل شاخ وفاست
صبح طرب مطلع انوار اوست
جيب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه بغايت بلند
تا نشود هر کس ازان بهره مند
سر معانيش نه زانسان دقيق
کش نتوان يافت به فکر عميق
لفظ خوش و معني ظاهر در او
آب زلال است و جواهر در او
از خس و خاشاک چو صافيست آب
مي نشود بر در و گوهر حجاب
شاهد اسرار وي از صوت و حرف
کرده لباسي به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشکفام
«حور مقصورات في الخيام »
ماشطه خامه چو آراستش
از قبل من لقبي خواستش
تحفة الاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزني ست
در نظرش هر ورقي گلشني ست
راست چمن هاست در آنجا سطور
پر گل شادي و نهال سرور
جوي زر جدولشان آبخورد
سبزه تر گرد وي از لاژورد
گرد مجلد سوي جلدش چو ميل
داد اديم از سر مهرش سهيل
زهره شد از چنگ پرآوازه اش
تار بريشم ده شيرازه اش
هيکل آيات گراميست اين
حرز حمايتگر جاميست اين
باش خدايا به کمال کرم
حافظ او ز آفت هر کج قلم
ظلمت کلک وي ازين حرف نور
دار چو انگشت بدانديش دور
چون بتراشد ز سر خامه نيش
سازد ازان نيش دل نامه ريش
خط وي از خطه دانش برون
گشته به سر حد خطا رهنمون
چون خط تقطيع نه بر اصطلاح
وز حک و اصلاح نگيرد صلاح
تيغ کند خامه سر تيز را
رشته برد نظم دلاويز را
کلک وي از چوب عوان بدتر است
وزن کش قافيه ويرانگر است
ديده حرفي که بود ديده باز
گردد ازو وقت کتابت فراز
حرف نگارد چو به کلک هوس
نقطه نه بر جاي نهد چون مگس
گاه زند بر رخ عم خال غم
گاه شود سيم ز دستش ستم
بس که مريد از قلمش مرتد است
ضد وي آنجا که نويسد صد است
چند به لب باج حکايت دهيم
شکر به تاراج شکايت دهيم
شکر که اين رشته به پايان رسيد
بخيه اين خرقه به دامان رسيد
مهر نه خاتمه اين خطاب
شد رقم خاتم تم الکتاب