اي ز صفت تيره دلان خم زده
وز صفت اهل صفا دم زده
دل نشده صاف ز نام آوري
نام برآورده به صوفيگري
شيوه صوفي چه بود نيستي
چند تو بر هستي خود ايستي
گم شو ازين هستي پر اشتلم
بلکه شو از گم شدگي نيز گم
ناشده از خويش تهي همچو ني
دم زدنت زانکه نه يي تا به کي
گر تو نيي اين همه آوازه چيست
هر نفس اين زمزمه تازه چيست
ني چه بود آن که به دستان خويش
دم نزند جز ز نيستان خويش
باديه هستي خود بسپرد
پي به نيستان عدم آورد
چون ز نيستان شکرافشان شود
بهر حريفان شکرستان شود
از شکرستان چو برآرد نفس
طوطي جان ها شود آنجا مگس
بر لبت اين لاف که چون ني نيم
در دلت انديشه که جز کي کيم
قالب تو رومي و دل زنگي است
رو که نه اين شيوه يکرنگي است
با تن رومي دل زنگي که چه
رنگ يکي گير دو رنگي که چه
رنگ دو رنگي به دو رنگان گذار
زانکه دو رنگي همه عيب است و عار
به که شفا جو ز مسيحا شوي
بو که ازين عيب مبرا شوي
خشک ز روزه شکمت طبلسان
گشته علم بر کتفت طيلسان
سر نزده از دلت انصاف فقر
چند بدين طبل و علم لاف فقر
خرقه صد پاره که داري به دوش
بر سر صد عيب بود پرده پوش
دلق ورع را چو بود تار سست
کي شود از خرقه پاره درست
رشته تسبيح تو دام رياست
مهره آن دانه مرغ هواست
دانه و دام از پي آن گستري
تا غذي از گرسنه مرغي خوري
هست ز مسواک چه سوهان تو
تيز به خوان همه دندان تو
تيزي دندانت به سوهان بساي
از سر هر سفره مشو لقمه خاي
شرح محاسن چو دهد شانه ات
سر به قبايح نهد افسانه ات
نيست به روي تو يکي مو سياه
چند کني نامه سياه از گناه
شکل کمان راست قدت شرح ده
بهر کمان تو عصا گشته زه
تا به کمانت فلک اين چله بست
تير جوانيت برون شد ز شست
نوبت پيريست جواني مکن
ميل سوي نيل اماني مکن
بر سر سجاده چو پا سايدت
پا ز رعونت به زمين نايدت
رخ به زمين ساي به وقت نماز
زانکه مصلاست حجاب نياز
از کجي و کجروي انديشه کن
پيروي راستروان پيشه کن
مدعيي خرقه تقوا مپوش
متقيي جام تمنا منوش
زهد مي آلوده نيرزد به هيچ
مس زراندوده نيرزد به هيچ
صورت و معنيت به هم راست دار
تات شوند اهل صفا خواستگار
يا ز سرت خرقه تقوا بکش
يا قدم از راه تمنا بکش