پيش که از ابر صفا نم نبود
رسته گل صفوت آدم نبود
بود جهان يک به يک آيينه ها
بلکه سراسر همه گنجينه ها
بر سر هر گنج طلسم دگر
نقد در او گوهر اسم دگر
ليک نشاني ز مسمي نداشت
مظهر جمعيت اسما نداشت
شاه ازل خواست چنان مظهري
چيد ز درياي قدم گوهري
ساخت دلش مخزن اسرار خويش
کرد رخش مطلع انوار خويش
هر چه عيان داشت بر او خرج کرد
هر چه نهان خواست در او درج کرد
شد ز ره صورت و معني به هم
مجمع بحرين حدوث و قدم
علم الاسما رقم دفترش
خمر طينه صدف گوهرش
گونه گندم به اديمش سپرد
نامش از آن روي جز آدم نبرد
سايه بر اوج فلک انداختش
سجده گه فوج ملک ساختش
جز سر فرقت زدگان هر که بود
چهره به خاک ره آن پاک بود
بزم کرامت ز رخش بر فروخت
هر که رخش ديد بر آن ديده دوخت
چون به رخش چشم همه تيز ديد
نيل «عصي آدم » بر وي کشيد
باز به حالش پي دفع گزند
تابشي از «تاب عليه » اوفکند
تيرگي معصيتش دور شد
ظلمت نيلش علم نور شد
سير وجودش به لطافت رسيد
دور کمالش به خلافت کشيد
کشور اسماء الهي گرفت
مملکتي نامتناهي گرفت
پرتو او بر زن و بر مرد تافت
هر که ازو هر چه طلب کرد يافت
آينه اي شد که بر او چشم کس
چون نظر انداخت خدا ديد و بس
بلکه نبود از دل ظلمت زداي
شاهد و مشهود در او جز خداي
اي به ره دور و درشت آمده
وز کمرش پشت به پشت آمده
پشت وفا بر گهر او مکن
دست جفا در کمر او مکن
حيف بود صورت آدم تو را
معني شيطان شده همدم تو را
سهل بود جلد کتاب کريم
بسته بر افسانه ديو رجيم
دلق صفا در بر و زير بغل
کرده نهان دفتر زرق و حيل
گرگ دلي صورت يوسف که چه
صورت اگر نيست تأسف که چه
اصل که معني است چو بگذاشتي
دل به سوي فرع چرا داشتي
قدر شناس گهر خويش باش
صيرفي سيم و زر خويش باش
گر زر خالص شده اي خوش تو را
ور نه چه چاره ست ز آتش تو را
آتشي از سوز و طلب برفروز
هر غش و غلي که بيابي بسوز
جوهر دل را ز عرض پاک کن
چشم خرد را ز غرض پاک کن
دامن جان درکش از آلودگي
نيست در آلودگي آسودگي
بند ز تن بگسل و آزاده شو
نقش دويي دور کن و ساده شو
زاد مريدان ره آزادگيست
شيوه آيينه دلان سادگيست
ساده دلي باش پسنديده ذات
پاک ز رنگ صور کائنات
تا چو ازين مرحله بيرون شوي
همنفس شاهد موزون شوي
پيش نگاري شوي آيينه نه
کش نبود هيچ ز آيينه به