چاشت که خورشيد علم برفراشت
ظلمت سايه به زمين کم گذاشت
هر علم از سايه فزايد پناه
جز علم خور که بود سايه کاه
خنجر زرين چو کشيد از شکوه
سايه شد از دشت گريزان به کوه
چهره چو افروخت ز نيلي تتق
زيب دگر يافت افق تا افق
سايه ظلمت ز ميان دور شد
ظلمت سايه همگي نور شد
من به چنين روز ز ادبار خويش
تيره چو سايه پس ديوار خويش
تنگ شده بر دل من شهر و کوي
طوف کنان تافتم از شهر روي
پاي نهادم به تماشا و گشت
رخت کشيدم سوي صحرا و دشت
عاقبتم گشت به دشتي کشيد
کش نه کران بود نه پايان پديد
باديه اي پهن چو صحن امل
دور چو از ديده غافل اجل
بس که سر افراخته زو گردباد
خيمه گردون شده ذات العماد
صد گله گورش ز يمين و يسار
صد رمه آهوش به هر مرغزار
هرگز از آسيب شکارافکنان
آهو و گورش نشده تگ زنان
بهر رهايي ز سگ تير تاز
روبهش از حيله گري رسته باز
آنچه در او خواب برد ز اضطراب
ديده خرگوش نديده به خواب
کنده ددانش همه دندان آز
از جگر خويش شده طعمه ساز
بود عجب باديه اي دلگشاي
شوق در او قوت پاي آزماي
در هوس پير دمي مي زدم
در طلب وي قدمي مي زدم
سير من آخر به مقامي رسيد
کز طرفي مژده کامي رسيد
در پي آن کام شدي گام زن
نايره در خرمن آرام زن
تا به فلک رنگ يکي سبزه زار
گرد چو خورشيد يکي چشمه سار
بر لب آن چشمه وضو کرد پير
نورفشان چهره چو بدر منير
سبق نمودم به دعا و سلام
پيش گرفتم سبق احترام
گوش کرامت به خطابم نهاد
درج حقيقت به جوابم گشاد
لطف جوابش چو نسيم بهار
بند گشاد از دل من غنچه وار
کرد چو آن بندگشايي مرا
داد ز هر بند رهايي مرا
رشته من از گره قيد رست
بر گرهم گوهر اطلاق بست
قطره ناچيز به بحر آرميد
هستي خود را همگي بحر ديد
در صور بحر چو موج و بخار
يافت همه جلوه خويش آشکار
چون پي گوهر سوي دريا شتافت
هيچ گهر جز گهر خود نيافت
چون به تماشا سوي خود بنگريست
هيچ ندانست که جز بحر چيست
جامي اگر زانکه زدي دست و پا
تا که بدين بحر شدي آشنا
غرقه بحر آمده غواص شو
طالب در و گهر خاص شو
در دل اگر شعله حاليت هست
لايق آن حسن مقاليت هست
سوخته شعله حالات باش
ساخته شرح مقالات باش