اي ز تو شق خرقه ماه منير
پيش تو مهر آمده فرمان پذير
قصر نبوت به تو چون شد بلند
کسر به مقصوره کسري فکند
چتر فرازنده فرقت سحاب
سايه نشين چتر تو را آفتاب
سايه نديدت به زمين هيچ کس
نور بود سايه خورشيد و بس
جانت ز آلايش تن پاک بود
سايه نينداخت بر اين خاک تود
ديده تو هم ز پس و هم ز پيش
ديده چو چشم همه عالم ز پيش
روحي و غايب نه ز تو هيچ سوي
در نظرت هست يکي پشت و روي
شمعي و نور از تو رسد جمع را
پشتي و رويي نبود شمع را
سنگ سيه در کف تو سبحه سنج
دل سيهان را شده آن سبحه رنج
بحر کرم موج زن از مشت تو
مقسم آن فرجه انگشت تو
گرسنه و تشنه هزاران هزار
گشته ازان جرعه کش و لقمه خوار
نخل که بودش به زمين سخت پاي
جست به فرموده امرت ز جاي
کرد به هر سو که تو خواندي خرام
ساخت به هر جا که تو گفتي مقام
بر در غاري که گذار تو بود
وز طلب خصم حصار تو بود
پرده چرا بافت يکي جانور
بيضه براي چه نهاد آن دگر
تا نرسد زخمي از اهل خلاف
آمدت اين بيضه گر آن درع باف
مايده کان نيم شبيت آمده
روزيي از خوان «ابيت » آمده
«يطعمني » طعمه و «يسقيني » آب
اينت گوارنده طعام و شراب
چون لب تو لقمه ز بزغاله کرد
لقمه به زير لب تو ناله کرد
گفت که آلوده به زهرم مخور
گر چه برد تلخي زهر اين شکر
قبضه ريگي که فشاندي ز کف
شد بصر بي بصرانش هدف
سرمه صفت نور بصر را کفيل
بود که شد در نظر خصم ميل
جامي عاجز که نواساز توست
بسته لب از نکته اعجاز توست
گر چه گهروار چو تيغ آمده ست
بلکه گهربار چو ميغ آمده ست
خواست به نعتت گهري تابناک
ريخت ز رويش خوي خجلت به خاک