اي صفت خاص تو واجب به ذات
بسته به تو سلسله ممکنات
گر نرسد قافله بر قافله
فيض تو در هم درد اين سلسله
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دايره چرخ مدار از تو يافت
مرحله خاک قرار از تو يافت
کيسه پر لعل و زر کان که هست
قدرت تو بر کمر کوه بست
در سخن را که گره کرده اي
در صدف سينه تو پرورده اي
عرصه گيتي که بود باغسان
تربيت لطف تواش باغبان
چشمه مهرست گل اصفرش
گوي فلک غنچه نيلوفرش
طاسچه نرگس او دور ماه
جلوه گه نسترنش صبحگاه
شاخ شکوفه است ثريا در او
سرخ شفق لاله حمرا در او
سوسن آزاد وي آزادگان
سبزه به زير قدم افتادگان
سرو وي آن سايه ور سربلند
کآمده از دست تهي بهره مند
آنست بنفشه که ز چرخ درشت
جامه کبود آمده و کوژپشت
شاخ گلش قامت شوخان شنگ
غنچه او خون شده دلهاي تنگ
بلبل آن طبع سخن پروران
در چمن نطق زبان آوران
اين همه آثار که نادر نماست
بر صفت هستي قادر گواست
رو به تو آريم که قادر تويي
نظم کن سلک نوادر تويي
باغ نشان گر ندهد زيب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زيوري
هر ورقي باشد ازان دفتري
ثبت در او قاعده هستيش
در هنر خويش سبک دستيش
رنگرز باغ تويي باغ ما
کارگه صنعت صباغ ما
همچو گليم از تو شده سرخ روي
رنگرزي هاي تو را شرح گوي
تيغ زبان آخته چون سوسنيم
تيغ شناسايي تو مي زنيم
بودي و اين باغ دل افروز ني
باشي و ميدان شب و روز ني
بحر بقايي تو و باقي سراب
منک المبداء و اليک المآب