کوهکن کانبازي پرويز کرد
روي در شيرين شورانگيز کرد
ديد شيرين سوي خود ميل دلش
شد به حکم آنکه داني مايلش
غيرت عشق آتش سوزان فروخت
خرمن تمکين خسرو را بسوخت
کرد حالي حيله اي تا زال دهر
ريخت اندر ساغر فرهاد زهر
رفت آن بيچاره جاني پر هوس
ماند با شيرين همين پرويز و بس
چرخ کين کش هم همين آيين نهاد
در کف شيرويه تيغ کين نهاد
تا به يک زخمش ز شيرين ساخت دور
وز سرير عشرتش انداخت دور