طغراکش اين فراقنامه
اين رشحه برون دهد ز خامه
کان حله نشين عرابي راد
در ربع و دمن رئيس و استاد
يکچند چو در ديار خود بود
مشغول به کار و بار خود بود
سر زد ز دلش هواي مجنون
طياره ز حله راند بيرون
بر عامريان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که يک دو هفته بيش است
کز وي دل اين قبيله ريش است
ني ديده ز وي کسي نشاني
ني نيز شنيده داستاني
بيرون ز وقوف غير باشد
ان شاء/الله که خير باشد
برخاست عرابي و شتابان
رو کرد ز حله در بيابان
نه کوه گذاشت ني در و دشت
بر هر جايي چو باد بگذشت
مي گشت وجب وجب زمين را
مي جست حريف نازنين را
چو يک دو سه روز جست و جو کرد
نوميد به راه خويش رو کرد
ناگاه نمود زير کوهي
جمع آمده وحشيان گروهي
شد تيز به سويشان روانه
مجنون را ديد در ميانه
با آهويکي سفيد و روشن
همچون ليلي به چشم و گردن
خفته به مغاکيي هم آغوش
وز مرگ شده به خواب خرگوش
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز داغ فرقت يار
همخوابه چو ديده ماجرايش
او نيز بمرده در وفايش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سينه آهو آه خيزان
وز چشم گوزن اشکريزان
روبه زده جيب پوستين چاک
وافشانده به سر به پنجه ها خاک
گرگان کنده ازان تغابن
رخسار زمين به زخم ناخن
گوران که ز داغ رسته بودند
زان داغ به خون نشسته بودند
زان واقعه ديد چون عرابي
در کاخ حيات وي خرابي
خواند»انالله راجعون «
از نوک مژه سرشک خون راند
در کشمکش وفاش ناليد
رخساره به خاک پاش ماليد
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ريگ نوشته ديد از انگشت
کاوخ که به داغ عشق مردم
بر بستر هجر جان سپردم
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتي نکرد بر من
بشکست شب صبوريم پشت
وايام به تيغ دوريم کشت
کس کشته بي ديت چو من نيست
محروم ز تعزيت چو من نيست
ني بر سر من گريست ياري
ني شست ز روي من غباري
نز دوست کسي سلامي آورد
در پرسش من پيامي آورد
دادم به طبيبي فلک دست
نبضم نه به اعتدال مي جست
داد از قدح سراب آبم
وز رشحه خون دل شرابم
فکر غذيم جگر تراشيد
بهر غذيم جگر خراشيد
يک زنده غذا چو من نخورده
يک مرده به روز من نمرده
شد شيشه چرخ بر دلم تنگ
زد شيشه زندگيم بر سنگ
تا حشر خلد به هر دلي ريش
اين شيشه ريزه ريزه چون نيش
چون خواند عرابي اين قصيده
با پر آتش دلي رميده
شد معني سوزناک هر بيت
بر آتش او به خاصيت زيت
از آتش دل فغان برآورد
وان ناقه به زير ران درآورد
زان بارگي بلند پايه
بر عامريان فکند سايه
سايه نه که شعله هاي سوزان
شد در دل و جانشان فروزان
يعني که ازان خبر برافروخت
صد شعله و جان عالمي سوخت
چون اهل حي آن خبر شنيدند
بر خود همه جامه ها دريدند
از فرق عمامه ها فکندند
مو ببريدند و چهره کندند
از مادر و از پدر چه گويم
قاصر زانست هر چه گويم
مسکين پدرش ز خود بدر شد
آغشته به رشحه جگر شد
زان داغ بسوخت جان مادر
افتاد به هر برادر آذر
يکسر همه اهل آن قبيله
از صدق درون برون ز حيله
گشتند روان به پاي آن کوه
بر سينه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و ديده پر خون
راه آوردند سوي مجنون
افتاده به خواريش چو ديدند
فرياد و نفير برکشيدند
هر کس ره ماتم دگر زد
بر دل رقم غم دگر زد
آن خورد دريغ بر جوانيش
وين کرد فغان ز ناتوانيش
آن کرد ز بي طبيبيش ياد
وين خواست ز بي نصيبيش داد
آن گفت ز طبع نکته زايش
وين گفت ز نظم جانفزايش
آن خواند حديث پاکي او
وين قصه دردناکي او
مسکين مادر ز درد ناليد
رويش بر روي زرد ماليد
بيچاره پدر ز ديده خون ريخت
خاک قدمش به خون برآميخت
زان شور و شغب چو باز ماندند
چون مه به عماريش نشاندند
همخوابه مرده را ز ياري
با او کردند همعماري
اظهار بزرگواريش را
عامر نسبان عماريش را
بر گردن و دوش جاي کردند
رفتن سوي حله راي کردند
در هر گامي که مي نهادند
صد چشمه ز چشم مي گشادند
در هر قدمي که مي بريدند
صد ناله ز درد مي کشيدند
از دجله چشمشان به هر ميل
شط بر شط بود نيل بر نيل
وحش در و دشت از فغانشان
از گرد به فرق خاکپاشان
آهسته همي زدند گامي
فريادکنان به هر مقامي
چون نغمه درد و غم سرايان
آمد ره دورشان به پايان
خونابه غم چشيدگانش
شستند به آب ديدگانش
چون خنجر عشق ريختش خون
زاشکش کردند خرقه گلگون
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
برداشته شد ز سينه رنجش
انباشته زير خاک گنجش
وان آهوي رفته در هوايش
خسبيد به خاک زير پايش
يعني که درين سراي بي سور
لايق به همند آهو و گور
وان دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر يک به مقام خويشتن باز
مجروح ز جور دور ناساز
در ريخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
چون خاک وي آهوان بديدند
در چشم سياه خود کشيدند
گشت از لب گور بوس بسيار
خرپشته او به خاک هموار
خاکش چو گوزن ز اشک خود شست
زان لاله دميد و سبز بر رست
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوي بد دور
جاروب کشيش کرد روباه
برداشت غبار حيله از راه
شد شير رميده دل ز گرگي
پي برده به پايه بزرگي
آري عاشق که پاکباز است
عشقش نه ز عالم مجاز است
ترياک مجرب است خاکش
اکسير وجود عشق پاکش
قلبي ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمي فتاده در رنج
زد دست طلب به پاي آن گنج
زان گنج کرم مراد خود يافت
گر يک دو مراد جست صد يافت
روي همه در خظيره اش بود
چشم همه بر ذخيره اش بود
شد روضه جان حظيره او
رضوان ابد ذخيره او
رفت همه زان حظيره خوش باد
جان همه زان ذخيره کش باد