آن پوست و مغز قصه اش نغز
از پوست چنين برون دهد مغز
کان پوست شناس مغز ديده
از پوست به مغز آن رسيده
چون شد به ديار يار نزديک
شد کار بر او چو موي باريک
ني رخصت پيش يار رفتن
ني صبر ازان ديار رفتن
از قرب ديار شوق افزود
وز وصل هزار مانعش بود
سرگشته در آن ديار مي گشت
وآشفته و بي قرار مي گشت
هر کس که در آن ديار ديدي
يا در راهي به او رسيدي
زو چاره کار خويش جستي
درمان درون ريش جستي
روزي مي گشت گرد آن دشت
ناگه رمه اي ز دور بگذشت
شد گرد رمه عبير جيبش
کامد ز عبيردان غيبش
از نور شبان چو لمعه نور
مي تافت فروغ ليلي از دور
زانه لمعه چو يافت روشنايي
افروخت چراغ آشنايي
گفت اي ز تو در سيه گليمي
روشن شده آتش کليمي
هر کوه ز مقدم تو طوري
در طور ز آتش تو نوري
اي وادي ايمن از تو اين خاک
ترسان ز عصات نيل افلاک
هر جا که ز کف بيفکني چوب
بر معرکه ددان فتد کوب
هر چند به صورت آن عصاييست
در ديده خصم اژدهاييست
بربوده به دشت از دد و دام
آواز فلاخن تو آرام
هر گه سنگي به زور بازو
در کفه آن کني ترازو
گرگ از رمه ات ز بيم آن سنگ
افتان خيزان جهد به فرسنگ
ور زانکه شوي ازان فلاخن
بر برج فلک عروسک افکن
افتاده ز ترس لرزه بر شير
خود را زان برج افکند زير
اي کاسه تو کشيده خواني
پرورده ز شير خود جهاني
هر صبح ز خوانش اين کهن پير
بزغاله و بره را دهد شير
با تشنه لبي منم اسيري
زين خوان کرم نخورده شيري
با تشنه لبان چو چرخ مستيز
يک جرعه شير بر لبم ريز
شيري نه که تن بپروراند
شيري که غذا به جان رساند
يعني که ز لطف و مهرباني
رحمي بنما چنانکه داني
بگشاي به کوي ليلي ام در
دزديده به سوي ليلي ام بر
تا بو که به گوشه اي نشينم
پوشيده جمال او ببينم
از تو به قلاده سگم خوش
چون سگ به قلاده خودم کش
باشد که طفيلي سگانش
سايم سر خود بر آستانش
يا کن ز سر وفا پسندي
خاصم به لباس گوسفندي
آمد تن من گسسته جاني
بي پوست و گوشت استخواني
زين گله که جان فداي آنم
يک پوست بکش در استخوانم
شايد به حريم ارجمندان
گنجم به طفيل گوسفندان
چون گله به آن حرم درآيد
ليلي سوي آن نظر گشايد
من نيز به آن نظر درآيم
پنهان سوي او نظر گشايم
رويي بينم که در فراقش
دل سوخته ام ز اشتياقش
اين گفت و چو سايه بي خود افتاد
چون مرده به خاک مرقد افتاد
تا ماهي و ماه کرد ازو راه
از ديده سرشک وز جگر آه
بالاي سرش شبان نشسته
چشمي گريان دلي شکسته
زان بيهوشي چو با خود آمد
واندوه شده يکي صد آمد
بگشاد شبان لب ترحم
گفت اي شده در هواي دل گم
خوش باش که وقت دلنوازيست
وامشب شب وصل و کار سازيست
آورد به سوي او يکي پوست
کين پرده توست تا در دوست
اين را در پوش و شاد و خندان
مي رقص ميان گوسنفدان
شايد کامروز همچو هر روز
گرد رمه گردد آن دل افروز
حال تو در آن ميان نداند
وز کف به تو راحتي رساند
مسکين مجنون چو پوست را ديد
سوي رمه ميل دوست بشنيد
برخاست فکنده پوست در بر
برساخت ز دست پاي ديگر
پيوسته دلي اسير غم داشت
کاندر ره عشق پاي کم داشت
با آن پايي که داشت پيوست
هر پاي دگر کش آمد از دست
با آن رمه خم ز بار غم پشت
هم پاي همي دويد هم پشت
مي زد به اميد دست و پايي
تا بو که ازان رسد به جايي
مي گفت به زير لب که يارب
اين خلعت نورسيده کامشب
از نرمي دولتم به پشت است
با آن سنجاب بس درشت است
گر قصه آن رسد به قاقم
در خود کشد از خجالتش دم
با نرمي آن ز مو درشتي
اقرار کند به خارپشتي
زين پوست شدم چو نافه مشکين
اينجا چه سگ است آهوي چين
ان نيست سزا به قد هر کس
تا جان دارم لباسم اين بس
از شادي اين لباس بر تن
صد پوست نشست گوشت بر من
زين پوست شدم سعادت اندوز
در پوست همي نگنجم امروز
با خود بود اندرين فسانه
کاورد ره آن شبان به خانه
ليلي آمد ز خانه بيرون
چون چارده مه ز دور گردون
گردن ز حلي بلند آواز
ساق از خلخال نغمه پرداز
پر کرده ز زلف پر خم و تاب
دامان جهان ز عنبر ناب
کرد از رمه جا به يک کناره
بگشاد نظر پي نظاره
هر زنده به نوبت از بز و ميش
زان گله همي گذشتش از پيش
نوبت چو به آن رميده افتاده
از پوست به دوست ديده بگشاد
ني صبر بماند نه قرارش
وز دست برفت اختيارش
بانگي زد و بي خبر بيفتاد
چون سايه به رهگذر بيفتاد
ليلي چو شنيد بانگ بشناخت
کان کيست نظر به سويش انداخت
افتاده چه ديد پوستي خشک
پر خون جگرش چو نافه مشک
هم عقل ز دست داده هم هوش
هم چشم ز کار مانده هم گوش
بالين ز کنار خويش کردش
وز چهره به گريه شست گردش
از خوي به گلاب عطر پرورد
زان بيهوشي به هوشش آورد
آمد چو به هوش و ديده بگشاد
پيش رخ او به سجده افتاد
کاي مردم چشم چشم بازان
وي قبله ناز پرنيازان
اي گلبن باغ سربلندي
وي نور چراغ ارجمندي
اي عرش برين تو و زمين من
هيهات که آن تو باشي اين من
باور نکنم من فتاده
کين بر سر من تويي ستاده
سر برده بر اوج لامکان عرش
خاشاک زمين کيش سزد فرش
دامان تو در کفم محال است
گر نغلطم امشب اين خيال است
مستان که به شب خيال بينند
در خواب دو صد محال بينند
آنجا که ز طالعم دليل است
اين واقعه هم ازان قبيل است
خوابي که در او رخ تو بينم
با تو به فراغ دل نشينم
بيداري دولت من است آن
بينايي چشم روشن است آن
ليلي چو نيازمنديش ديد
وان نکته دلنواز بشنيد
گفت اي شده ميهمانم امشب
آسوده به توست جانم امشب
اين پوست بود ز دوست مانع
از دوست شو به پوست قانع
از گردن خود بيفکن اين پوست
بي پوست نشين چو مغز با دوست
تا چند سخن ز پرده گوييم
رازي دو سه پوست کرده گوييم
شب روشن بود و ماه تابان
محنت به ره عدم شتابان
تا صبح به يکدگر نشستند
يک لحظه لب از سخن نبستند
صد قصه به آه و ناله گفتند
درد دل چند ساله گفتند
صد نکته هنوز بود باقي
زد مرغ ترانه فراقي
صبح از دم گرگ رايت افراشت
سگ خفت و خروس نعره برداشت
چون نعره او سماع کردند
يکديگر را وداع کردند
آن جانب خيمه قد ستون کرد
وين دشت ز گريه لاله گون کرد
اين است بلي سپهر را کار
کز بعد هزار رنج و تيمار
گر خسته دلي جگر فگاري
يابد ره وصل پيش ياري
ناکرده نگاه در رخش تيز
دستش گيرد که زود برخيز