نيرنگ زن بياض اين راز
صورتگري اينچنين کند ساز
کان کعبه بي نظير منظر
چون صورت چين بديع پيکر
يعني ليلي مه حصاري
برج قمر از رخش عماري
با شوهر خود چو سرکشي کرد
پاداش خوشيش ناخوشي کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج اميد پر شکستش
با وي ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقياد ننهاد
مسکين زين غم ز پا درافتاد
بيمار به روي بستر افتاد
آن وصل بلاي جان او شد
سود انديشي زيان او شد
وصلي که در آن نه يار يار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن ديدن
ميوه ز رياض او نچيدن
بر دوزخيان عيش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
مي بود ز خاطر غم انديش
بيماري او زمان زمان بيش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گير را دست
چون نبض ز نبض او همي جست
انگشت به نبضش ار نهادي
چون شمع آتش در آن فتادي
آمد به سرش طبيب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دليل مي جست
قاروره چو ديد دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دليل مرگ گشتش
چون يک دو سه روز بود رنجه
مسکين به شکنج اين شکنجه
ناگاه عنايت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگي اين قفس جهاندش
شد مرغش ازين مخيم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زيست
آن کو ندهد به درد جان کيست
جاني که به درد برنيايد
در قالب مرد درنيايد
باشي به جهان به درد يکچند
وز وي ببري به درد پيوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زين درد کسي کنار گيرد
کو پيشترک ز مرگ ميرد
زين مکمن درد خيز برخيز
زين دشمن پر ستيز بگريز
اين رومي صبح و زنگي شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فريبد
وينت به کف گهر فريبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوري فريب ايشان
مغرور به زين و زيب ايشان
ليلي که ز درد و داغ مجنون
مي داشت دلي چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خويشتن بپرداخت
آهي که به سينه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سينه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گريه چو دوست دوست گفتي
درها به فراق دوست سفتي
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خويش خيال ديگرش بود
عمري به لباس سوگواري
بنشست به رسم عده داري
شب بستر غم فکنده مي داشت
تا روز به گريه زنده مي داشت
در روز به درد و سوز مي بود
با آه جهان فروز مي بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمري به دراز گريه و آه
مي کرد و زبان خلق کوتاه