مجنون چو به نامه در قلم زد
در اول نامه اين رقم زد
ديباچه نامه اماني
عنوان صحيفه معاني
جز نام مسببي نشايد
کز وي در هر سبب گشايد
مطلق گردان دست تقدير
زنجيري ساز پاي تدبير
داراي زمين و آسمان نيز
جان ده جان دار و جان ستان نيز
کوته کن دست بي نصيبان
مونس شو خلوت غريبان
فواره گشاي چشمه جود
مطموره نشان کنج نابود
آن را که به وصل چاره سازد
سر برتر از آسمان فرازد
وان را که ز هجر سينه سوزد
صد شعله به خرمنش فروزد
چون بست زبان ازين سرآغاز
گشت از دل ريش راز پرداز
کين هست صحيفه نيازي
زآزرده دلي به دلنوازي
يعني ز من به خار خفته
نزديک تو اي گل شگفته
اي همچو بهار تازه خندان
ليکن نه به روي دردمندان
اي باغ ولي نشيمن زاغ
بهر همه مرهم و مرا داغ
اي روي ز من نهفته چون گنج
در دامن ديگران گهرسنج
ابري تو ولي به روزگاران
برق از تو به من رسد نه باران
کشت همه از تو چو بهشت است
خاکم ز تو چون به خون سرشته ست
اينست عنايت از تو بر من
کز برق توام بسوخت خرمن
بر سوخته خرمنان ببخشاي
رشحي ز زلال لطف بگشاي
اي چشمه آب زندگاني
ليک از پيش تشنه اي که داني
آن تشنه شده ز چشمه سيراب
من سوخته دل ز صد تف و تاب
خضر است بلي به چشمه در خور
گو تشنه بمير صد سکندر
ز آبي که سکندر است لب خشک
با سوخته دل چو نافه مشک
کي بهره برد چو من گدايي
در ظلمت هجر مبتلايي
آن دم که رسيد نامه تو
پر عطر وفا ز خامه تو
برديده خونفشان نهادم
در سينه به جاي جان نهادم
تعويذ دل رميده کردم
قوت تن قحط ديده کردم
هر حرف وفا از وي که خواندم
از ديده سرشک خون فشاندم
هر نقش امل ز وي که ديدم
از سينه نواي غم کشيدم
در وي سخنان نوشته بودي
صد تخم فريب کشته بودي
غمخواري من بسي نمودي
غم هاي مرا بسي فزودي
گفتي که بجاست تا هش از من
هرگز نشوي فرامش از من
زآغوش کسان نباشد انصاف
از عشق کسي دگر زدن لاف
لب از دگريت بوسه آلود
پاکي زبان نداردت سود
گيرم که تو دوري از کم و کاست
نايد به زبان تو به جز راست
مسکين عاشق چه بدگمان است
هر لحظه اسير صد گمان است
هر شبهه به پيش او دليليست
هر پشه مرده زنده پيليست
کاهي بيند گمان برد کوه
کوهيش آيد به سينه ز اندوه
از مور کند توهم مار
صد زخم خورد به جان افگار
مرغي که به بام يار بيند
کو دانه ز بام يار چيند
زان مرغ به خاطرش غباريست
کز غير به دوست نامه آريست
گفتي که به بوسه دل ندارم
وز فکر کنار برکنارم
اين درد نه بس که صبح تا شام
همصحبت توست کام و ناکام
رويي که به سالها نبينم
وان ميوه که عمرها نچينم
هر روز هزار بار بيند
هر لحظه به کام خويش چيند
گفتي که ز درد پايمال است
وز غصه به معرض زوال است
خوهد ز ميانه زود رفتن
بر باد هوا چو دود رفتن
گر او برود تو را چه کم يار
کالاي تو را چه کم خريدار
زانجير بن ار جدا شود زاغ
صد مرغ دگر ستاده در باغ
ممکن بود از تو کام هر کس
محروم ازان همين منم بس
چون روز اميدم از سفيدي
دور است خوشم به نااميدي
نوميد چه خواهيم در اين بار
نبود به اميدواريم کار
گر از من خسته بر کراني
اين بس که به کام ديگراني
کام دل دشمنان که خواهي
حاصل بادا چنانکه خواهي
چون کام تو هست کام ايشان
بادا کامم به نام ايشان
هر پوست که دوست داني او را
حيف است که پوست خواني او را
از دوستي تو پوست مغز است
آن پوست که خوانيش نه نغز است
آن را که تو دوست داري اي دوست
گر دوست ندارمش نه نيکوست
با هر که تو دوستدار اويي
از من نسزد بجز نکويي
عاشق که براي دوست کاهد
آن به که رضاي دوست خواهد
از خواش خويش رو بتابد
در راه مراد او شتابد
عشق از طلب مراد دور است
عاشق ز مراد خود نفور است
شادان به غم و غمين ز شادي
خاک است به کوي نامرادي
هر چند که من نه از تو شادم
يک بار نداده اي مرادم
خاطر ز زمانه شاد بادت
گيتي همه بر مراد بادت
دمسازي دوستان تو را باد
ور من ميرم تو را بقا باد