دردانه فروش درج اين درج
اين گوهر حرف را کند خرج
کان از صدف شرف مهين در
وان نه صدف از فروغ او پر
آن بانوي حجله نکويي
وان باني کاخ خوبرويي
آن ماه فلک حصاري از وي
وان پر مه و خور عماري از وي
شمع حرم بزرگواري
سياره برج نامداري
آهوي دمن غزال اطلال
پروين عقد هلال خلخال
چون گوهر سلک ديگري شد
آرايش تاج سروري شد
يعني جفت مهي چو خود طاق
مشهور به نيکويي در آفاق
پيوسته ز کار خود خجل بود
وز عاشق خويش منفعل بود
ترسيد که آن گمانش افتد
واندر خاطر چنانش افتد
کو پشت به دوستار خود کرد
وان جفت به اختيار خود کرد
با صحبت وي گرفت آرام
وز لب شکرش نهاد در کام
بر گنج مراد دست دادش
در دست کليد آن نهادش
تدبير نيافت غير ازين هيچ
کان قصه درد پيچ در پيچ
در طي صحيفه مطول
چون زلف سياه خود مسلسل
تحرير کند به خون ديده
از خامه هر مژه چکيده
عنوان همه درد همچو مضمون
ارسال کند به سوي مجنون
اين داعيه چون به خاطر آورد
آن نامه سينه سوز را کرد
آغاز به نام ايزد پاک
تسکين ده بيدلان غمناک
از ابروي نيکوان کمان ساز
وز غمزه خدنگ فتنه انداز
رخساره شاهد گل آراي
مشتاقي جان بلبل افزاي
درمان کن درد دردناکان
مرهم نه ريش سينه چاکان
از برق جمال دين و دل سوز
وز صبح وصال ديده افروز
ديباچه نامه چون رقم زد
از صورت حال خويش دم زد
کين نامه که تازه داستانيست
از دلشده اي به دلستانيست
آن مانده به کنج نامرادي
وين رانده فرس به دشت و وادي
آن پاي به دامن غرامت
وين روي به کوچه ملامت
ني ني غلطم ز بي زباني
پيشش به سخن شکر فشاني
يعني ز من به دام بسته
نزديک تو اي ز دام جسته
اي رفته ز همدمان سوي دشت
همراه تو ني جز آهوي دشت
از درد تو باشد آهو آگاه
باشد ز سه حرف او دو حرف آه
اي جسته ز محرمان خود دور
از تيزتکيت در حسد گور
کن تيز سوي من اين تک و تاز
در گور حسد آتش انداز
اي اشک فشان به هر گوزني
از بار دل تو کوه وزني
خود را زين وزن اگر رهاند
پيدا باشد کزو چه ماند
اي زاطلس و خز تو را کناره
پهلوي تو خوش به خار و خاره
از ما کرده کناره چوني
افتاده به خار و خاره چوني
سر با که همي نهي به بالين
همخواب کيي به يک نهالين
بر مهد شبت که مي نهد گام
وز شهد لبت که مي خورد کام
بپسوده به دست راحتت کيست
مرهم بخش جراحتت کيست
شبها کف پاي تو که بيند
خار از کف پاي تو که چيند
خوانت که نهد به چاشت يا شام
همخوان تو کيست جز دد و دام
با اين همه شکر کن که باري
نبود چو منت به سينه باري
باري چه که کوههاي اندوه
هر ذره ازان به جاي صد کوه
پند پدر و جفاي مادر
درد سر و ماجراي شوهر
روزان و شبان نيم زماني
دور از نظر نگاهباني
چون آه کشم نظر به راهت
گويد که براي کيست آهت
ور گريه کنم ز داغ حرمان
گويد که به گريه نيست فرمان
وز خانه نهم چو پاي بيرون
گويد که ز در مياي بيرون
ور روي نهم به چشمه آب
گويد که ز چشمه روي برتاب
ور جاي کنم به عرصه دشت
گويد تا کي چنين توان گشت
دوران چو گلم به ناز پرورد
وز خار ستيزه غنچه ام کرد
شوهر کردن نه کار من بود
کاري نه به اختيار من بود
از مادر و از پدر شد اين کار
زيشان به دلم خليد اين خار
هر کس که چو گل رخ تو ديده ست
يا بوي تو از صبا شنيده ست
کي ديده به هر کسي کند باز
يا صحبت هر خسي کند ساز
همخوابه من نبوده هرگز
سر بر سر من نسوده هرگز
ني دست که گيرد آستينم
ني پاي که بسپرد زمينم
گشته ز من خراب مهجور
قانع به نگاهي آن هم از دور
زين غم روزش شبي ست تاريک
زين رنج تنش چو موي بايک
وز کشمکش غمش ز هر سوي
نزديک گسستن است آن موي
آن موست حجاب را بهانه
خوش آنکه بر افتد از ميانه
تاروي تو بي حجاب بينم
خورشيد تو بي سحاب بينم
نامه که شد از حجاب بنياد
آخر چو به بي حجابي افتاد
زد خاتم مهر اختتامش
از حلقه ميم و السلامش
پيچيد چو درج عيش عاشق
از دست رفيق ناموافق
بنوشت بر آن ز چشم پرخون
کامرزادش خداي بيچون
کز کلبه غم به کوي هجران
در شهر بلا ز ملک حرمان
پرسد خبري ز عمر سيري
بر شيوه جاندهي دليري
وان حرف وفا بدو رساند
تا حال اسير خود بداند