سوداگر چين اين صحيفه
اين نافه برون دهد ز نيفه
کان دم که ز گريه چشم مجنون
دور از ليلي نشست در خون
نوميدي ديدن جمالش
گرداند از آنچه بود حالش
ناقه ز حريم حي برون راند
وز خاک قبيله دامن افشاند
شد آهوي دشت و کبک وادي
خارا کن کوه نامرادي
بر هر ضرري صبور مي بود
وز هر نفري نفور مي بود
کم داشت درين بساط غبرا
جز انس به وحشيان صحرا
شبها که خيال خواب کردي
وز پرده شب نقاب کردي
کردي ز سرين گور بالين
کيمخت گوزن را نهالين
هر صبح که برزدي سر از خواب
وز گريه زدي زمين دشت آب
خونابه ز کاس لاله خوردي
همکاسگي غزاله کردي
يک روز برهنه تن چو خامه
از صفحه ريگ کرده نامه
زانگشت بر آن قلم همي زد
ليلي ليلي رقم همي زد
بر ياد دو زلف مشکفامش
مي کرد نظاره دو لامش
مي ريخت ز خون دل ته پاش
قطره ز مژه چو نقطه ياش
بر ريگ چو نام او نوشتي
وز رشح جگر به خون سرشتي
از سيل مژه بشستيش پاک
باز از هوس دل هوسناک
آن طرفه رقم ز سر گرفتي
زان وايه خويش برگرفتي
اين بود تمام روز کارش
سرمايه عيش روزگارش
ناگاه ز گرد ره رسيدند
جمعي و به گردش آرميدند
بر کوهه زين همه سواران
در کوه و دره شکارکاران
نوفل نامي در آن ميانه
چون مهر يگانه زمانه
از دست کريم يم عطايي
زانگشت کرم گره گشايي
چون مهر به روزها زرافشان
چو چرخ به صبح گوهر افشان
در نظم بلند چون ثريا
در سجع لطايفش مهيا
با نوش لبان به عشقبازي
با تنگدلان به دلنوازي
در معرکه دلاوري شير
در قطع امور ملک شمشير
از افسر ملک سربلنديش
وز گنج نوال بهره منديش
نوفل خود را ز رخش گستاخ
انداخت فرو چو ميوه از شاخ
بر خاک نشست پيش رويش
بگشاد زبان به گفت و گويش
آن نام که مي نوشت مي خواند
وز صاحب نام حرف مي راند
دانست نهفته راز او را
معشوقه عشوه ساز او را
وان ماتم و سوگواريش ديد
وان گريه زار و زاريش ديد
بر حال ويش ترحم آمد
گريان شد و در تکلم آمد
کاي تخت نشين خامه ريگ
وي حرف نويس نامه ريگ
اين تخم خيال کشتنت چند
وين حرف هوس نوشتنت چند
زين وسوسه خيال باز آي
زين دغدغه محال باز آي
کز وسوسه کار برنيايد
جانان به کنار درنيايد
زين حرف که مي کشي به انگشت
کامت ننهد حريف در مشت
زين ريگ که مي کني به خون رنگ
ناري گهري به کف به جز سنگ
يکچند بيا قرين من باش
همخانه و همنشين من باش
برکش ز سر اين لباس عوري
تن پوش به خلعت صبوري
ني خواب بود تو را و ني خور
مي خسب چو ديگران و مي خور
تا بازآيي به آب و رنگت
وز شکل کمان رهد خدنگت
در خور باشي به وصل آن ماه
لايق گردي به يار دلخواه
ديوي تو کنون نه خورد و نه خفت
با حور چگونه سازمت جفت
سوگند به آنکه از خردمند
همواره به نام اوست سوگند
کانچ آوردم کنون به گفتار
گر زانکه کني به وفق اين کار
چندانکه توان بود کنم جهد
تا کام تو خوش کنم بدين شهد
در گردن آن پري شمايل
بازوي تو را کنم حمايل
کاري که ز ساختن بود دور
سازند به زاري و زر و زور
زاري که خلاف سربلنديست
با همچو خودي نه ارجمنديست
هر چند که زر بود ببازم
تا کار تو را چو زر بسازم
ور زانکه به زر نگردد آن راست
غم نيست که زور بازو اينجاست
اين عقده که بر رهت فتاده
از نوک سنان کنم گشاده
ور کند بود سر سنانم
از تيغ به مقطعش رسانم
مجنون چو شنيد اين فسون را
بگذاشت فسانه جنون را
سر در ره هوشمندي آورد
خاطر به خردپسندي آورد
شد چون دگران رفيق راهش
برداشت قدم به خيمه گاهش
اندام بشست و سر تراشيد
خلعت پوشيد و عطر پاشيد
آن سنبل مشکبار رسته
شد چون گلش از غبار شسته
بربست عمامه را عرب وار
آورد شکوفه سرو او بار
نوفل با او بديهه گويان
بودي به ره نشاط پويان
هر لحظه بهانه اي نمودي
نو ساز ترانه اي سرودي
بر عرصه دشت باده خوردي
دلجويي او زياده کردي
گاهي غزل و نسيب خواندي
گاهي سخن از حبيب راندي
يک چند بر اين نمط چو بگذشت
مجنون ز گذشته تازه تر گشت
آمد قد او به لطف اول
شد برگ گلش ز خط مجدول
طوطي خطش شکر به منقار
بر نوفل و بزم او شکريار
طاووس رخش ز جلوه کاري
خجلت ده لاله بهاري
ديوانه لطافت پري يافت
تن پرتو روحپروري يافت
آشفتگي از سرش به در شد
بين شيشه شکن که شيشه گر شد
القصه مصورش بياراست
زان گونه به ليلي اش همي خواست
شکلي همه آرزوي ليلي
بر سنگ زن سبوي ليلي
نوفل شد ازين تفاوت آگاه
دانا دلي اوفکند در راه
تا پي به ديار ليلي آرد
پيش پدرش سخن گزارد
سازد به سخن مسلسل او را
آرد به حضور نوفل او را
آمد پدرش بدان وسيله
همراه سران آن قبيله
نوفل به هزار اهتمامش
بنشاند به صدر احترامش
چون خوان بکشيد و سفره بگشاد
نوبت به سخن گزاري افتاد
صد قصه نو و کهن در انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
فرمود که قيس نيک پيوند
کامروز بود مرا چو فرزند
برتر باشد ز هر که گويي
موصوف به هر هنر که گويي
خواهم که بدين شرف تو هم نيز
ممتاز کنيش ز اهل تمييز
منظور کني به منظر خويش
پيوند دهي به گوهر خويش
بنگر که ز مال و زر چه خواهي
چه مال و چه زر ز هر چه خواهي
تا در نظرت به پاي ريزم
وانهات به زير پاي ريزم
باشيم من و تو خويش با هم
صافي دل و مهرکيش با هم
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد در سخن دگر بار
هر عذر که گفته بود ازين پيش
پيش پدرش ز جانب خويش
گفت آن همه را و بيشتر نيز
افزود بر آن بسي دگر نيز
از بس که به عذر شد سخن کوش
زد سينه نوفل از غضب جوش
شد تيز سخن به سان شمشير
تهديد ده از زبان شمشير
کاي هرزه دراي اين بيابان
بر بانگ دراي خود شتابان
ترسم که بدين تهي درايي
چون بي شتران ز پا درآيي
خيز و پي پاس حال خود گير
رنگ شفقت بر آل خود گير
زان پيش که آورم سپاهي
چون دور زمانه کينه خواهي
ني بحر و چو بحر هيبت انگيز
موجش همه تير و خنجر تيز
زان موج شوند پاي تا فرق
اعيان قبيله ات به خون غرق
آن گوهر ناب را به من ده
صد منت ازان به جان من نه
تا سر به سپهر برفرازم
جشني به عروسيش بسازم
کايند شب عروسي او
حوران به بساط بوسي او
گفتا پدر عروس کاي شاه
برتاب عنان خويش ازين راه
هر چند که ما نه مرد جنگيم
از جنگ نه آنچنان به تنگيم
روزي که زني تو کوس و نايي
ما نيز زنيم دست و پايي
گر زانکه شويم بر تو فيروز
عيدي باشد خجسته آن روز
از پيچش پنجه تو رستيم
وز رنج شکنجه تو جستيم
وز زانکه تو را ظفر دهد دست
ما را علم ظفر شود پست
چون برق جهم به خانه خويش
پيش گهر يگانه خويش
از تيغ زنم به سينه چاکش
آلوده به خون نهم به خاکش
پوشم تن آن عروس چالاک
در پرده خون و حجله خاک
وآسوده زيم درين غم آباد
از نام عروس و ننگ داماد
در خاک نهفته به نگاري
کافتاده به دست خاکساري
پوشيده به آن گهر به سنگي
کايد به وي از سفال ننگي
نوفل ز سماع قصه نو
چشمي سوي قيس زد که بشنو
قيس هنري هنروري کرد
در معرکه شان دلاوري کرد
بگشاد زبان سحر پرداز
کاي بد سخنان ناخوش آواز
بادي که ز ناي جهان خيزد
در ديده عقل خاک بيزد
حرفي که نه دانشش نگارد
در نامه سياه رويي آرد
نوفل نه سخن ز جهل گويد
تا نکته سهو و سهل گويد
مغز است نه پوست هر چه او گفت
نغز است و نکوست هر چه او گفت
از گفته او ورق مپيچيد
روي دل ازين سبق مپيچيد
آن فيض نسيم نيکخواهيست
ني باد بروت پادشاهيست
حکمت که تراود از دل شاه
عکسي ست ز نور چشمه ماه
زان عکس کسي که دور ماند
در ظلمت شب ز نور ماند
ليلي ست زلال زندگاني
من سوخته اي ز تشنه جاني
گر روي نهد به تشنه اي آب
خاکش بر سر کزان زند تاب
ليلي ست گلي به طرف جويي
من قانع ازان گلم به بويي
دل باد چو لاله باغبان را
کز باد دريغ دارد آن را
ليلي ست به بزم جان چراغي
من دارم ازو به سينه داغي
آن کو نه چراغ من فروزد
يارب که به داغ من بسوزد
ليلي مي گفت و آن حسودان
کوران ز حسودي و کبودان
فرياد بر او زدند کاي خام
دربند زبان به کام ازين نام
او نيست ز نام او چه حاصل
زين حرف زبان خويش بگسل
هر لحظه مبر به هرزه نامش
وآلوده مکن به گوش عامش
ور زانکه بري زبان داري
تنها نه زبان که جان نداري
خواهيم تو را زبان بريدن
وز کالبد تو جان کشيدن
مجنون چو سماع اين سخن کرد
زو قطع اميد خويشتن کرد
دانست کزان نهال نوبر
کاميش نمي شود ميسر
رو گريه کنان به نوفل آورد
کاي مرهم داغ و داروي درد
در خواه ازين ستيزه کاران
تا رسم ستيزه را گذاران
چندانکه به طرف جوي يک بار
مرغي بنهد در آب منقار
بر من در مرحمت گشايند
وز دور رخش به من نمايند
تا يک نظرش ز دور بينم
وانگه به خيال او نشينم
سازم همه عمر زان ذخيره
بهر شب تار و روز تيره
گفت کزين خيال بگذر
زين داعيه محال بگذر
ديدار وي و تو اي رميده
چون آب است و سگ گزيده
خيز و ره اين هوس سپردن
بگذار که ديدن است و مردن
ور هستي ازين حيات دلگير
در غمکده فراق مي مير
مجنون نه به يار خود رسيدن
ني در همه عمر اميد ديدن
با نوفل گفت کاي ستمگر
اي وعده تو سراب يکسر
رنج از دل من به گفت رفتي
گفتي و نکردي آنچه گفتي
ليکن نه ز توست از من است اين
بر هر که نه کور روشن است اين
نامقبليم علم برافراخت
واقبال تو را علم بينداخت
من کي و سرود عيش سازان
من کي و فسون عشوه بازان
چون مي نکند فسون مرا به
آشفتگي و جنون مرا به
اين گفت و ز جاي خويش برخاست
رقصان به نواي خويش برخاست
انداخت شکوفه سان عمامه
چون شاخ خزان رسيده جامه
نوميد دليش رنجه در بر
مي زد چو چنار پنجه بر سر
خلقي ز پيش سرشک ريزان
واو خاک به فرق خويش بيزان
خلقي ز پيش به دل زنان سنگ
واو چاک فکن به سينه تنگ
چون آهوي دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد در دشت
شد باز چنانکه بود و مي رفت
وين زمزمه مي سرود و مي رفت
ليلي و سرير عشرت و ناز
مجنون و نفير شوق پرداز
ليلي و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت يار گوران
ليلي و به اين و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تک و دو
ليلي و سکون به کوه وزنان
مجنون و به کوه با گوزنان
ليلي و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفير کوف و کرکس
ليلي و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
ليلي و چو مه به قلعه داري
مجنون و به غار غم حصاري
آري هر کس براي کاريست
هر شير سازي مرغزاريست
دولت به درم خريد نتوان
ايوان به ارم کشيد نتوان
آن به که به نيک و بد بسازيم
هر کس به نصيب خود بسازيم
گل نيست ز خار بهره گيريم
با خار زييم تا بميريم