همسايه ليلي آن جميله
مي بود زني نه زان قبيله
از کربت غربتش درون ريش
وز محنت بيوگي غم انديش
برداشته شوهر از سرش پاي
وز وي دو يتيم مانده بر جاي
بودند به هم غريب و مهجور
هم معده گرسنه هم بدن عور
مجنون چو ز گنج وصل محروم
کردي چو چغذ ميل آن بوم
غمخانه وي مقام کردي
در خدمت وي قيام کردي
آن هر دو يتيم را چو ديدي
دست شفقت به سر کشيدي
هر سيم و زرش که دست دادي
پوشيده به دستشان نهادي
چون سايه يار رفتش از دست
همسايه وي به جاش بنشست
در باديه تشنه جان غمناک
مالد لب خود به ريگ نمناک
بي آب فتاده در تب و تاب
جويد از ريگ تري آب
ترک همه قيل قال کردي
وز دلبر خود سئوال کردي
گفتي چون است و حال او چيست
نظارگي جمال او کيست
پيوند وصال با که دارد
آيين دلال با که دارد
چون من دگريش هست يا نه
با من نظريش هست يا نه
دام دل کيست گيسوانش
محراب که طاق ابروانش
لعلش به عتاب خنده آميز
در کام که مي کند شکرريز
درج گهرش به وقت گفتار
بر گوش که مي شود گهربار
من مي سوزم ز آرزويش
تا کيست نشسته پيش رويش
من مي ميرم ز اشتياقش
تا کيست ملازم وثاقش
با آن همه نازنيني او
حاشا من و همنشيني او
اين بس که به خانه ات نشينم
ربع و طللش ز دور بينيم
اين گفتي و بر زمين فتادي
وز هر مژه سيل خون گشادي
چندان ز دو ديده اشک راندي
کش تاب گريستن نماندي
از بي تابي برفتي از هوش
کردي ز همه جهان فراموش
آن بيوه زنش به رخ زدي آب
شستيش ز ديده سرمه خواب
زان خواب چو چشمش آمدي باز
رفتن کردي به جاي خود ساز
محروم ز يار روزگاري
جز اين تک و پو نداشت کاري
ليکن فلک ستيزه پيشه
کش پيشه همين بود هميشه
يک داغ دگر به دل نهادش
بر تافت زمام اين مرادش
ليلي خواهان قدم نهادند
پيش پدرش زبان گشادند
زآمد شد او فسانه گفتند
گرد وي ازان ستانه رفتند
کين پدرش دگر بجوشيد
در طعنه بيوه زن خروشيد
کاي سفله ناکس اين چه سستي ست
در کار من اين چه نادرستي ست
آن را که ببرد نام و ننگم
بر جام شرف فکند سنگم
در خانه خود چرا دهي راه
گر بار دگر درين گذرگاه
گردن به رضاي او درآي
مي دان به يقين که سر نداري
بيچاره چو آن عتاب بشنيد
بر خويش چو ني در آب لرزيد
مجنون رميده دل دگر بار
چون از ره دور شد پديدار
زد بانگ که اي خجسته فرزند
آزار من شکسته مپسند
ديگر ره خانه ام مپيماي
در ساحت خيمه ام منه پاي
ليلي به تو در مقام ياريست
ليکن پدرش به کين گذاريست
او مير قبيله من گدايم
با صولت او کجا بس آيم
تنها نه ز جان خويش ترسم
بر زندگي تو بيش ترسم
ديگر ز درم قدم نگه دار
راندم دم راست دم نگه دار
مجنون ز حديث او بر آشفت
گريان گريان به زير لب گفت
کاي مادر مشفق اين چه کار است
کز مشفقيت دلم فگار است
ما هر دو غريب اين دياريم
بيگانگيي ز هم نداريم
از خدمت خويش راندنم چيست
خونابه ز دل چکاندنم چيست
هر کس که ز غربتش نصيب است
آزار غريب ازو غريب است
در نامه نسبت نسيبان
خويشند به هم همه غريبان
باشد ورق ادب دريدن
خط بر ورق نسب کشيدن
در کوي تو رو به ليلي ام بود
زين روي بسي تسلي ام بود
واکنون که ز من بتافتي روي
از جان و دلم تو را دعاگوي
از کوي تو رخت بستم اينک
در ورطه خون نشستم اينک
شاد آمدم و حزين برفتم
با حال چنان چنين برفتم
دارم ز تو چشم آنکه گاهي
کافتد سوي ليليت نگاهي
يادآوري از غريبي من
وز محنت بي نصيبي من
گويي به زبان من دعايش
خواهي ز براي من لقايش
گر بر هدف اجابت آيد
اين عقده ز کار من گشايد
ور نه ز فراق او بميرم
دامن به قيامتش بگيرم
اين نکته بگفت و شد شتابان
وحشت زده روي در بيابان