عنوانکش اين صحيفه درد
در طي صحيفه اين رقم کرد
کز قيس رميده دل چو ليلي
دريافت به سوي خويش ميلي
مي خواست که غور آن بداند
تا بهره به قدر آن رساند
روزي که پريرخان آن حي
بودند ز نر و ماده با وي
با هر پسري که خنده کردي
بي بيع و شراش بنده کردي
با هر دختر که لب گشادي
پيشش به کنيزي ايستادي
بودند درين هنر که ناگاه
قيس هنري درآمد از راه
رويي ز غبار راه پرگرد
جاني ز فراق يار پر درد
بوسيد زمين و مرحبا گفت
بر ليلي و خيل او دعا گفت
ليلي سوي او نظر نينداخت
زان جمع به حال او نپرداخت
از عشوه کشيده زلف بر رو
وز ناز فکند چين در ابرو
با هر که نه قيس خنده آميز
با هر که نه قيس در شکر ريز
با هر که نه قيس در تبسم
با هر که نه قيس در تکلم
رو در همه بود و پشت با او
خوش با همه و درشت با او
قيس ار به رخش نظاره کردي
از پيش نظر کناره کردي
ور آن به سخن زبان گشادي
اين گوش به ديگري نهادي
چون قيس ز ليلي اين هنر ديد
حال خود ازين هنر دگر ديد
شاخ املش گلي دگر کرد
شد لاله سرخ او گلي زرد
از هر مژه لعل تر فرو ريخت
بر صفحه زر گهر فرو ريخت
پرده ز رخ نياز برداشت
وين پرده جانگداز برداشت
کان رونق کار و بار من کو
وان حرمت و اعتبار من کو
خوش آنکه چو ليلي ام بديدي
از صحبت ديگران رميدي
با من بودي به من نشستي
با من ز سخن دهن نبستي
زو خواستمي به روزگاران
عذر گنه گناهکاران
کو با همه بي گناهي من
يک تن پي عذرخواهي من
گر مي نشود شفيع من کس
اين اشک چو خون شفيع من بس
ليلي چو غزلسراييش ديد
وين نغمه جانگداز بشنيد
آور ز جمله رو به سويش
بگشاد زبان به گفت و گويش
شد در رخ او ز لطف خندان
گفت اي شه خيل دردمندان
ما هر دو دو يار مهربانيم
وز زخمه عشق در فغانيم
بيگانه تنيم و آشنا دل
پر چنگ زبان و پر صفا دل
چين در ابرو اگر فکندم
تا ظن نبري که کين پسندم
بر روي گره ميان مردم
باشد گره زبان مردم
عشقت که بود ز نقد جان به
چون گنج ز ديده ها نهان به
چون قيس شنيد اين بشارت
شد هوشش ازين سخن به غارت
بر خاک چو سايه بي خود افتاد
در سايه آن سهي قد افتاد
تا دير که از زمين نجنبيد
گفتند به خواب مرگ خسبيد
بر چهره زدند آبش از چشم
آن آب نبرد خوابش از چشم
خوبان عرب ز جا بجستند
هنگامه خويش برشکستند
رفتند همه فتان و خيزان
از تهمت قتل او گريزان
ننشست ازان پريرخان کس
او ماند همين و ليلي و بس
او خفته و ليلي اش به بالين
بر ماه همي فشاند پروين
يعني که به داغ شوق مرده ست
وز محنت عشق جان سپرده ست
تا آخر روز حالش اين بود
چون مرده فتاده بر زمين بود
چون روز گذشت و چشم بگشاد
چشمش به جمال ليلي افتاد
او نيز ز ديده خون فشان کرد
وز هر مژه سيل خون روان کرد
ليلي پرسيد کاي يگانه
در مجمع عاشقان فسانه
اي بي خودي از کجا فتادت
وين باده بي خودي که دادت
گفتا ز کف تو خوردم اين مي
وين باده تو داديم پياپي
بر من ز نخست تافتي روي
بستي ز سخن لب سخنگوي
کف در کف ديگران نهادي
رخ در رخ ديگران ستادي
پيش آمدمت فکنديم پس
خوارم کردي به چشم هر خس
وآخر در لطف باز کردي
صد عشوه و ناز ساز کردي
چون پروردي به درد و صافم
يک جرعه نداشتي معافم
گفتي سخنان مستي انگيز
کردي زان مي به مستيم تيز
گر بي خوديي کنم چه چاره
من آدميم نه سنگ خاره
ليلي چو شنيد اين حکايت
گفتا به کرشمه عنايت
با قيس که اي مراد جانم
قوت ده جسم ناتوانم
دردي که تو راست حاصل از من
داغي تو راست بر دل از من
درد دل من ازان فزون است
وز دايره صفت برون است
شد قيس ز ذوق اين سخن شاد
شادان رخ خود به خانه بنهاد