اي ساقي جان فداک روحي
پر کن قدح از مي صبوحي
زان مي که بر اهل دل مباح است
روشن کن غره صباح است
تا حاضر صبحدم نشينيم
در پرتو آن به هم نشينيم
رانيم به مجلس حريفان
حرفي ز لطايف لطيفان
آنان که به هم رفيق بوديم
بر يکديگر شفيق بوديم
با هم قدم طلب نهاديم
با هم ورق ادب گشاديم
در غيبت و در حضور همپشت
بي هم به نمک نبرده انگشت
ما را بگذاشتند و رفتند
زين باک نداشتند و رفتند
چون لاله جدا ز باغ ايشان
داريم به سينه داغ ايشان
فردوس برين مقامشان باد
کوثر رشحي ز جامشان باد
ساقي مي غم زداي درده
وان جام طرف فزاي درده
آن مي که چو طبع ازان شود شاد
از حال مقدمان دهد ياد
ثابت قدمان راه تجريد
صافي قدحان بزم توحيد
پيران مسالک طريقت
شيران مهالک حقيقت
رو تافتگان ز خودپرستي
ره يافتگان به سر هستي
بنهاده به سينه داغ بودند
بر ظلمتيان چراغ بودند
خلقي زيشان درين شب تار
بودند در اقتباس انوار
فارغ ز چراغ و شمع گشتند
مستغرق نور جمع گشتند
هر جا زيشان نشان پاييست
تا پايه قرب رهنماييست
بادا سر ما فداي ايشان
جان خاک ره وفاي ايشان
ساقي دل ما ز ما گرفته ست
غم شيب و فراز ما گرفته ست
مي ده که ازين مني و مايي
يکدم ما را دهد رهايي
لب هاي اميد را بخندان
از جرعه جام نقشبندان
از نقش خودي و خودپسندي
ما را برهان به نقشبندي
زين پيش اگر چه بود بغداد
از يمن جنيديان بس آباد
بغداد شده کنون سمرقند
باشد ز عبيديان خطرمند
چون نام بري جنيديان را
کن قافيه شان عبيديان را
در شعر چو زان سخن برآيد
زين قافيه خوبتر نشايد
ترتيب رسوم صوفيانه
نظميست بديع در زمانه
اين نظم که باد لايزالي
زين قافيه ها مباد خالي
ساقي بده آن مي چو خورشيد
در جام جهان نماي جمشيد
آن مي که بود ز نور پرتو
تاريخ گشاي کهنه و نو
بهرام کجا و گور او کو
وان بازوي شير زور او کو
کاووس چه کرد کاس خود را
وان کاخ سپهر اساس خود را
چنگيز که بود گرگ اين دشت
وين دشت ز گرگيش تهي گشت
در پنجه مرگ روبهي کرد
قالب به مصاف او تهي کرد
تيمور شه آن چو سد آهن
ايمن ز فساد رخنه افکن
شد در کف عجز نرم چون موم
جان داد ز ملک و مال محروم
شهرخ که به فرخي به سر برد
آوازه به شهرخي بدر برد
شد در صف اين بساط آفات
با شاهرخي قرينه مات
ساقي نفسي بهانه بگذار
رطلي دو مي مغانه پيش آر
آن مي که دمد به بويش از دل
ريحان دعاي شاه عادل
شاهي که ز ظلم عار دارد
وز عدل و کرم شعار دارد
عدلش چو پناه تخت و تاج است
او را به دعا چه احتياج است
فاروق چو ناقه زين فضا راند
آوازه عدل او به جا ماند
حجاج چو رخت ازين دکان بست
از ظلمت ظلم او جهان رست
آن گشت به عادلي نکونام
در روض رضا گرفت آرام
وين زيست ز ظالمي بدانديش
صد عقبه عقوبت آمدش پيش
خوش وقت کسي که پند گيرد
عبرت ز کس دگر پذيرد
بر سبلت ناپسند خندد
وان را که پسند کار بندد
ساقي بده آن مي کهنسال
ياقوت مذاب و لعل سيال
آن مي که چو دوستان بنوشند
با هم به وفا و مهر کوشند
آرام شود رميدگان را
پيوند دهد بريدگان را
ياري که کند به يار پيوند
نخل املش شود برومند
يار است کليد گنج اميد
يار است نويد عيش جاويد
مقصود وجود چيست جز يار
زين سوداسود چيست جز يار
تا خاتمت وجود از آغاز
مرغي نکند چو يار پرواز
خاصه که به باغ آشنايي
بر شاخ وفا بود نوايي
يعني که نواي لطف سازد
دل هاي شکستگان نوازد
کاري نبود به جاي اين کار
ياران جهان فداي اين يار
ساقي دم صبح مشکبيز است
و انفاس نسيم صبح خيز است
آمد ز شرابخانه بويي
برخيز و به دست کن سبويي
زان مي که چو شمع جان فروزد
پروانه عقل را بسوزد
چون عقل بسوخت عشق سر زد
گنجشک بشد هماي پر زد
خود را برهان ز حيله عقل
و آزاده شو از عقيله عقل
تا سود بري ز مايه عشق
وآسوده زيي به سايه عشق
هر جا عشق است پاکبازيست
هر جا عقل است حيله سازيست
جامي به جنون عشقبازي
خود را برهان ز حيله سازي
ور زانکه بدان شرف نيرزي
کايين جنون عشق ورزي
بنشين و فسانه خوان و افسون
زان کس که ز عشق بود مجنون