کاش نوشيروان کنون بودي
عدلش از پيشتر فزون بودي
تا ز دعوي عدل شرمنده
خسرو روم را شدي بنده
کردي از بندگي سرافرازي
پيش شاه مجاهد غازي
پشت بر پشت شاه و شاه نشان
بندگانش ز جاه شاه وشان
مهبط العز و العلا سلطان
بايزيد الدرم شه دوران
منبع جود و مجمع الطاف
مخزن عدل و معدن انصاف
خاک ايران زمين ازو گلشن
جان يونانيان ازو روشن
کاشف عقده هاي يوناني
شارح نکته هاي ايماني
راي او گنج علم را مفتاح
روي او بزم ملک را مصباح
کرده طبعش به فکرت صافي
در کلام خداي کشافي
نه مجسطي ز شرح او جسته
نه قليدس ز قدح او رسته
در خيالات هيئت افلاک
طبع او در نهايت ادراک
مطمئن در مواقف تأييد
مطلع بر مقاصد تجريد
لفظ و خطش مطالع انوار
نظم و نثرش طوالع اسرار
بيش ازين گر به فرض راندي حرف
از علوم عرب چه نحو و چه صرف
سيبويهش شدي بز اخفش
ريش جنبان ازان فوايد خوش
حظ خود چون ز علم برگيرد
سوي اعداء ره سفر گيرد
آن غزا مايه بلا گردد
بر عدو صورت عزا گردد
تيغ او آفتاب رخشان است
گشته طالع بر اوج ايمان است
گشته زو ظلمت ضلالت دور
عالم از پرتو هدي پر نور
رمحش آن اژدهاي خونخوار است
کش درون مخالفان غار است
بنگر آن اژدها که چون هر دم
درکشد عمر مدبري در دم
تيرش آن جره باز تيز پر است
که پران ز آشيانه ظفر است
بر صف خصم اگر گذار کند
مرغ جان همه شکار کند
چون نهد پشت خود به مسند جاه
کند اندر جهان به عدل نگاه
رسم ظلم از زمانه برخيزد
ظالم از هر کرانه بگريزد
شير با گاو صلح جوي شود
گرگ با ميش نرم خوي شود
بگذرد از شکار رنگ پلنگ
با دو رنگي شود به او يکرنگ
چون نهد سر به خواب خوش خرگوش
گيردش سگ به مهر در آغوش
به دم از روي او مگس راند
تا بر او خواب را نشوراند
بوز خوف سياست شه را
ندرد پوستين روبه را
ور شود پوستينش را روزي
چاکي آيد به پوستين دوزي
تيهو ايمن ز باز چون دراج
که کند نقد عمرشان تاراج
هم ازان ايمني شود سپري
سر زند قهقهه ز کبک دري
خواهم از جود او سخن رانم
چون کفش در و گوهر افشانم
باز گويم که گوهر افشاني
پيش دستش بود ز ناداني
ابر نيسان که درفشان آمد
آب دريا که بيکران آمد
گه شمرد آن به سبحه انگشت
يا که پيمود اين به مکيل مشت
بسط کرده بساط فضل و کرم
طي شده باز نامه حاتم
هر گدايي ز جود او معني ست
پيش او ذکر معن بي معني ست
کان ز دستش به کوه برده پناه
ساخته زير سنگ منزلگاه
ور ببخشد اداي احسان را
به يکي دفعه حاصل کان را
بحر پر شور کرده در عمان
گوهر خويش در صدف پنهان
وان صدف را به قعر داده مقر
زير و بالاي او هزار خطر
زان هراسان که چون فتد به کفش
ندهد از تاج خويشتن شرفش
بلکه بر فرق هر گدا ريزد
همچو باران که بر گيا ريزد
جاميا تا کي اين سخنراني
در مديح جناب سلطاني
تو که باشي که مدح او گويي
کام خاطر ز مدح او جويي
از ثنا و مديح دست بردار
به دعاي صريح دست برآر
کاي خداوند کردگار کريم
ايزد فرد و پادشاه قديم
با وجودت ازل چو دي و پرير
با بقايت ابد نه چندان دير
نه فلک نقطه اي ز پرگارت
هفت دريا نمي ز ادرارت
مدت صنع تو چو لمح بصر
بل کزان نيز اقرب و اقصر
مي نگويم که اين و آتش ده
گويم آتش بده که آتش به
هر چه داني سعادت دو سراي
در توفيق آن بر او بگشاي
آن دوام است امر دم مشتق
اشتقاقيست بس لطيف الحق
از زبان مسبحان سپهر
نيکخواهان جاهش از سر مهر
دم دم کوس او چه صبح و چه شام
هست تکرار امر او به دوام
به نفاذ امرشان قرين بادا
همه را بر وي آفرين بادا