قصه آن جوان معشوق و پير عاشق

بود شوخي نشسته بر لب بام
با فروزان رخي چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نياز
پيري آمد سفيد موي شده
پشتي از بار دل دو توي شده
روي خود را به خاک مي ماليد
وز دل دردناک مي ناليد
کاي پسر از تو سينه چاک شدم
رحمتي کز غمت هلاک شدم
پيش ازان کز غمت بميرم زار
حاجت من به يک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گري
من که باشم که تو به من نگري
در برابر نگر برادر من
که به خوبيست صد برابر من
پير مسکين چو آن طرف نگريست
تا ببيند که در برابر کيست
دست زد آن به خون خلق دلير
وز لب بامش اوفکند به زير
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ ديگري چرا نگرد
جامي از غير دوست ديده بدوز
ور نه از ديده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشي
باري از هجر نوحه گر باشي