غزل گفتن عيينه در حسب حال خود

شد خروشان به دلخراش آواز
غزل سينه سوز کرد آغاز
کاي ز من دور رفته صد منزل
کرده منزل چو جانم اندر دل
گر چه راه فراق مي سپري
سوي خونين دلان نمي گذري
مانده دور از در تو آب و گلم
بر رخ توست چشم جان و دلم
مهر تو کرده در دلم مسکن
دل من بر درت گرفته وطن
خواهشم بين مباش ناخواهم
کز دو عالم همين تو را خواهم
بي تو بر من بلاي جان باشد
گر چه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بديد آن حال
به ملامت کشيد تيغ مقال
کاي پسر زين ره خطا باز آي
جاي گم کرده اي به جا باز آي
توبه کن از گناهکاري خويش
شرم دار از نه شرمداري خويش
هول روز شمار در پيش است
واي آن کو نه آخر انديش است
ياد کن از مواقف عرصات
وز ستادن خجل ميان عصات
عشق کان نيست بر جمال ازل
هوسي دان ز هر دغا و دغل
نه مبارک بود هوس بر مرد
مرديي کن وزين هوس برگرد
گفت کاي بيخبر ز ماتم عشق
غافل از جانگدازي غم عشق
عشق هر جا که بيخ محکم کرد
شاخ از اندوه و ميوه از غم کرد
به ملامت نشايدش کندن
به نصيحت ز پايش افکندن
مشک ماند ز بوي و لعل از رنگ
فلک از جنبش و زمين ز درنگ
ليک حاشا که يار دل گسلم
رخت بر بندد از حريم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شيشه بر سنگم
از ملامت مزن به سر سنگم