باز نمودن عيينه صورت حال خود را پيش معتمر

روزي از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روي در قبله وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قيام
پشت خود در رکوع خم دادم
سجده گاه از دو ديده نم دادم
به تشهد نشستم آزاده
از شهادت به شهد افتاده
يافت جنبش ز من به شهد انگشت
کرد شيرينيم به تلخي پشت
بهر عقده گشايي ايام
تيز دندان شدم پسين سلام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفو جويان شدم به استغفار
از همه کارها و آخر کار
از ميان با کناره پيوستم
به هواي نظاره بنشستم
ديدم از دور يک گروه زنان
سوي آن جلوه گاه گام زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه اي
هر يکي را ز ناز زمزمه اي
در گهر غرق گوش و گردن شان
خاک ره مشکبو ز دامن شان
از پي رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخال ها جلاجل زن
بود يک تن ازان ميان ممتاز
پاي تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و ديگران انجم
او پري بود و ديگران مردم
کام جان خنده شکر ريزش
دام دل گيسوي دلاويزش
غنچه پر نوش گلبني ز ارم
نافه در ناف آهويي ز حرم
پاي ازان جمع بر کناره نهاد
بر سرم ايستاد و لب بگشاد
کاي عيينه دل تو مي خواهد
وصل آن کز غم تو مي کاهد
هيچ داري سر گرفتاري
کز غمت بر دلش بود باري
با من اين نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چو دود برفت
نه نشاني ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
يک زمان هيچ جا قرارم نيست
ميل خاطر به هيچ کارم نيست
نز سر خود خبر مرا نه ز پاي
مي روم کو به کوي و جاي به جاي
اين سخن گفت و زد يکي فرياد
رفته از خود به روي خاک افتاد
بعد ديري به خويش باز آمد
رخ به خون تر ترانه ساز آمد