قصه آن جوان که بر دختر عم عاشق شد و در عشق وي نام دزدي بر خود نهاد و ناموس عم نگاه داشت و بدان سبب به مقصود رسيد

نوجواني نخورده نشتر غم
شد گرفتار عشق دختر عم
روز و شب در سراي عم مي بود
در مقام رضاي عم مي بود
دمبدم روي دخترش مي ديد
ميوه از باغ نوبرش مي چيد
بود شبها در آن نشيمن راز
با شکنهاي زلف او کجه باز
ليک داغش چو سينه سوز افتاد
کجه او به روي روز افتاد
پيش عم آشکار شد رازش
داشت از خانه آمدن بازش
چند روز آن جوان نيکو روي
که به ديدار يار بودش خوي
چون بدل شد وصال او به فراق
محنتش جفت گشت و طاقت طاق
يک شب از آرزوي ديدارش
کرد منزل به بام و ديوارش
خواست از مهر روي روشن او
که درآيد چو مه به روزن او
ناگهانش فکند لغزش پاي
از لب بام در ميان سراي
عم ز افتادنش چو گشت آگاه
دزدوارش گرفت و داشت نگاه
بامدادش به شاه دوران برد
دادخواهان به پيش سلطان برد
شاه پرسيد ازو که اي اوباش
دور از انديشه معاد و معاش
شب که رو در ره خطا رفتي
به سراي کسان چرا رفتي
ديد مسکين جوان که آن نه نکوست
که نهد تهمتي به دامن دوست
زد به سر منزل ملامت گام
راند بر خويشتن به دزدي نام
شاه بعد از جواب بشنيدن
داد فرمان به دست بريدن
واقفي از حقيقت آن حال
رقعه اي کرد سوي شاه ارسال
کاي به حشمت ز خسروان فايق
نيست بر عاشق اين جزا لايق
عاشق از شور عشق مجنون است
کار مجنون ز شرع بيرون است
مرد عاشق نه سيم و زر دزدد
از لب يار خود شکر دزدد
نيست جز دزديي پسنديده
آمدن سوي يار دزديده
شه چو مضمون کار را دانست
حال آن دل فگار را دانست
گفت با عم وي که اي سره مرد
اين جوان را مکش به محنت و درد
بگسل از عهد سست پيوندي
سرفرازيش ده به فرزندي
رسم و راه ستمگري بگذار
جوهر خود به جوهري بسپار
گفت عم کو نه لايق است مرا
نه حريف موافق است مرا
شاه گفت آن که نام و ننگ تو جست
دست از نام و ننگ بهر تو شست
زو موافقتري کجا يابي
سر ز پيوند او چرا تابي
گفت عم کو فقير و دست تهيست
مرد را داغ فقر رو سيهيست
شاه اسباب کار هر دو بساخت
به زر و مال هر دو را بنواخت
عقد بست آن جوان و دختر را
ساخت يک عقد آن دو گوهر را