قصه مشاهده کردن شيخ علي رودباري قدس سره مردن آن مرقع پوش شوريده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال

بوعلي رودباري آن شه دين
خسرو بارگاه صدق و يقين
رفت روزي به جانب حمام
تا سبک گردد از گراني عام
ديد از رقعه هاي گوناگون
ژنده صوفيانه بر بيرون
يا رب اين ژنده گفت کسوت کيست
که درين راه جز به فاقه نزيست
چون درآمد چه ديد درويشي
در ره عاشقي وفا کيشي
ايستاده به فرق خودکامي
که سرش مي سترد حجامي
موي او چون شدي سترده به تيغ
داشتي بر زمين فتاده دريغ
دمبدم خم شدي به سوي زمين
بهر موي چيدنش ز روي زمين
صاف کرده درون ز حيله و زرق
ريختي آب صافيش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درويش تا برون و روان
بهرش آورد يک دو فوطه خشک
بوي گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تري آب
سوي بيرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروي اندر پيش
در قفا همچو سايه آن درويش
بوعلي هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقيقت حال
جامه برداشت آن فقير نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختي گلاب و عود اندوخت
ريخت بر وي گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آينه پيش روي وي بنهاد
اين همه کرد ليکن آن دلخواه
هيچ گه سوي او نکرد نگاه
صبر درويش مبتلا برسيد
ناله از جان دردناک کشيد
کاي مرا سوخته ز عشوه گري
چه کنم تا تو سوي من نگري
نيست گفتا به زندگان نظرم
پيش رويم بمير تا نگرم
ديد درويش سوي او و بمرد
وينچنين مرگ را حيات شمرد
رفت بيرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلي سوي خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد يکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شيخ گفتش که اي ستوده پسر
تو نيي آن که سالها زين پيش
لب گشادي به مرگ آن درويش
گفت آري ولي چو آن گفتم
شب به خلوتسراي خود خفتم
آن فقير ستم رسيده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کاي به تو بعد مرگ هم رويم
مردم و ننگريستي سويم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگي بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشيدم
در ره فقر و فاقه کوشيدم
بهر ترويح روح او هر سال
مي گذارم حجي بدين منوال
به سر خاک او همي آيم
چهره بر خاک او همي سايم
مي گشايم ز شرمساري خويش
لب به عذر گناهکاري خويش