مناجات

اي فروغ جمال تو خوبان
پرتو خوبي تو محبوبان
جلوه حسن تو کجاست که نيست
جذبه عشق تو کراست که نيست
همه ذرات مست عشق تواند
پايکوبان ز دست عشق تواند
حسن ليلي که راه مجنون زد
کامش از کوي عقل بيرون زد
زلف عذرا که صبر وامق برد
دل و جانش به رنج و غصه سپرد
لعل شيرين که شد ز شکر ريز
قوت فرهاد و قوت پرويز
يک به يک نشئه جمال تو بود
که در اطوار مختلف بنمود
زد به هر جا ره اسير دگر
صبرش از دل ربود و هوش ز سر
به کند خودش مقيد کرد
رويش از هر دو کون در خود کرد
من هم اي پادشا گداي توام
هدف ناوک قضاي توام
چند سرگشته داريم چون گوي
بي سر و پا دوانيم هر سوي
گه بري بر در خراباتم
گه شوي قبله مناجاتم
گه به صلحم کشي و گاه به جنگ
گه به شهدم کشي و گه به شرنگ
چه شود کز خودم خلاص دهي
جامي از باده هاي خاص دهي
بربايي چنان ز خويشتنم
که نيابم ز خود خبر که منم
ور نيابي سزا بدين هوسم
که عجب سفله طبع و هيچکسم
به در اهل درد راهم ده
به صف عاشقان پناهم ده
سر من خاک پاي ايشان کن
حرز جانم دعاي ايشان کن
خاطرم رام با کشاکش شان
وقت من خوش ز قصه خوش شان