حکايت مجنون

عشق مجنون بدين مقام رسيد
از تک و پوي و گفت و گوي رهيد
داد با خود ترانه اي نو ساز
عشقبازي به عشق کرد آغاز
آستين زد به هر نو و کهني
داد دامن به چنگ خاربني
از درون نرم خارپشت آيين
وز برون با کسان درشت آيين
زير آن خاربن قرار گرفت
ترک رفتن به کوي يار گرفت
چند روزي بر اين نسق چو گذشت
بارها در ضمير ليلي گشت
که چه حال اوفتاد مجنون را
بيخود آن مبتلاي مفتون را
که نشانش به دشت پيدا نيست
هم تگ آهوان صحرا نيست
مانده است از گروه گوران دور
نفکند در صف گوزنان شور
روزها نشنوم ز کس رازش
شب نيايد به گوشم آوازش
آخرالامر هيچ چاره نديد
شرح حالش ز محرمان پرسيد
قصه درد او بيان کردند
صورت حال او عيان کردند
نيمروزي به کام دمسازان
يافت در خواب چشم غمازان
چشم ها را کشيد سرمه ناز
عقل و دين را دريد پرده راز
کرد نعلين دلبري در پاي
شد به گام وفا زمين فرساي
شد خرامنده تا بر مجنون
سايه افکند بر سر مجنون
بانگ زد کاي ز عشق برخوردار
سايه انداخت وصل سر بردار
گفت مجنون کيي تو باز نماي
لب خامش به شرح راز گشاي
گفت من آن که زخم او خوردي
به تمناش سر فرو بردي
منم آرام جان تو ليلي
قبله جاودان تو ليلي
گفت رو رو که آنچنانم من
که بجز عشق تو ندانم من
عشق تو اي نگار فرزانه
در دلم کرد آنچنان خانه
که تو را هم نماند گنجايي
خوشترم بعد ازين به تنهايي