قصه آن گلخني که در مشاهده جمال شاهزاده آتش در ژنده اش گرفت و از ژنده به تنش رسيد و وي از همه بي خبر بود

از رخ شاهزاده گلخنيي
يافت در دل ز مهر روشنيي
شد چو از ره سواره بگذشتي
گلخني در نظاره گم گشتي
چو در آمد ز درد عشق ز پاي
ساخت در تنگناي گلخن جاي
چند گه شاهزاده ره پيمود
گلخني در نظاره گه ننمود
به لطافت بهانه اي بر ساخت
مرکب خود به سوي گلخن تاخت
گلخني چون لقاي شاه بديد
نقد هستي به پاي شاه کشيد
چشم و دل بر جمال جانان دوخت
ژنده اش ز آتشي که بود افروخت
شعله از ژنده در تنش آويخت
او ز ديدار شه نظر بگسيخت
داشت حيران به روي دوست نظر
نه ز تن ني ز ژنده داشت خبر
شه ز رحمت به سوي او چو شتافت
غير خاکسترش به جاي نيافت