قصه آن مخنث که از روزن در منظري افتاد و از آنجا در خانه سفلي و از آنجا در سردابه اي و از آنجا در چاهي چون در سردابه افتاد بانگ کرد که اي خداوندان سراي، سراي شما زمين ندارد

آن مخنث به بام همسايه
رفت از همت فرومايه
پا فرو شد به روزنش ناگاه
داشت روزن به سوي منظر راه
چون به منظر فتاد و خاست ز جاي
شد فرودش به جاي ديگر پاي
يافت خود را به خانه زيرين
بود سردابه اي در او ديرين
شد به سردابه هم خطا پايش
جزم شد بر هلاک خود رايش
بانگ برداشت کاي مسلمانان
کرده قصد هلاک مهمانان
گر نه تحت الثري ست جاي شما
چون ندارد زمين سراي شما
بود چاهي درون سردابه
کآخر آنجا گشاد پاتابه
در تگ چاه ميخي ايستاده
بهر عيش مخنث آماده
چون فرود آمد از برابر ميخ
گشت جاي نشست او سر ميخ
ميخ را شد به جاي خويش قرار
شد مخنث ز ميخ شکرگزار
عاقبت چرخ جز به خير نگشت
وآخر کار من به خير گذشت
که بحمدالله ار چه صد غم و رنج
بر من آمد درين سراي سپنج
خير هر کس به قدر همت اوست
همت مرد راه قيمت اوست
کي تواني شناخت قيمت مرد
تا نداني که چيست همت مرد
همت آن يکي علو نسب
شرف جد سيادت ام و اب
همت آن دگر صفات کمال
علم و عفت شجاعت و افضال
همت آن يکي زن و فرزند
همدم و آشنا و خويشاوند
همت آن دگر زر و زيور
تاج آراسته به لعل و گهر
همت آن يکي سراچه و باغ
مجلس امن و بزمگاه فراغ
همت آن دگر ده و کاريز
وانچه باشد مناسب از هر چيز
آن يکي را هواي درس علوم
منطق و نحو و صرف و طب و نجوم
وان دگر را خيال کلک و دوات
جمع کردن براي خط ادوات
بس کنم کانچه زين شمار بود
که حجاب جمال يار بود
از طريق شمار بيرون است
وز حد اعتبار افزون است
ليک با هم درين صفت يارند
که ازين کارخانه عارند
جلوه گاه جمالشان دنيي ست
جاي وزر و وبالشان عقبي ست
همه از عز قرب واهب فرد
مايه لعنت اند و موجب طرد