حکايت آن زن که در ديار مصر سي سال در مقام حيرت بر يک جاي بماند

در نواحي مصر شير زني
همچو مردان مرد خود شکني
به چنين دولتي مشرف شد
نقد هستي تمامش از کف شد
شست از آلودگي به کلي دست
نه به شب خفتي و ني به روز نشست
قرب سي سال ماند بر سر پاي
که نجنبيد چون درخت از جاي
خفت مرغش به فرق فارغ بال
گشت مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موي او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هيچگه ز آفتاب عالمتاب
سايه بانش نگشته غير سحاب
لب فرو بسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورد نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفي
دام و دد گرد او کشيده صفي
او خوش اندر ميانه واله و مست
ايستاده به پا نه نيست و نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به طوفان عشق مستغرق
دل به پروازهاي روحاني
گوش بر رازهاي پنهاني
زن مگويش که در کشاکش درد
يک سر موي او به از صد مرد
مرد و زن مست نقش پيکر خاک
جان روشن بود از اينها پاک
کردگارا مرا ز من برهان
وز غم مرد و فکر زن برهان
مرديي ده که راد مرد شوم
وز مريد و مراد فرد شوم
غرقه گردم به موج لجه راز
هرگز از خود نشان نيابم باز