شاه کرماني آن مطيع مطاع
که به ميدان عشق بود شجاع
هر شبي ديده پر نمک کردي
جگر خود به آن نمک خوردي
ساختي آب ديده را نمک آب
پاک شستي ز ديده سرمه خواب
بعد عمري که چشم او نغنود
يک شبي خواب راحتش بربود
روي جانان به خواب ديد آن شب
ميوه وصل يار چيد آن شب
تخم بي خوابش رسيد به بر
آمدش بر جمال يار نظر
گر به بي خوابيش نبودي خوي
به وي اين خواب کي نمودي روي
چون به مقصود خود ز خواب رسيد
هيچ مقصود به ز خواب نديد
بعد ازان چون زدي به راهي گام
يا گرفتي به منزلي آرام
داشتي بالشي قرين با خويش
که گرش آمدي مجالي پيش
زير پهلو ز خار و خس رفتي
سر به بالين نهادي و خفتي
خوش بود خواب هاي بيداران
خوش بود کارهاي بيکاران
ديده مشغول خواب و دل بيدار
دست فارغ ز کار و دل در کار
يار بر چشم سر چو گشت عيان
گر بود بسته چشم سر چه زيان
ور بود چشم سر ازو مسدود
گر بود چشم سر گشاده چه سود