حکايت

داشت شاهي بر انس و جان غالب
دختري بلکه اختري ثاقب
از قضا روزي آن يگانه عصر
سر فرو کرد از کرانه قصر
حبشي زاده اي بديد از دور
دلربا همچو خال چهره حور
قامت آن سياه چرده روان
چون الف کرد منزلش در جان
با سواد رخ و جبين و عذار
ساخت جا در دلش سويداوار
ماندش آن صورت پسنديده
چون سياهي ديده در ديده
گر چه او بد سمر به ماه وشي
سوخت جانش به داغ آن حبشي
عجب افسانه اي و خوش لاغي
که زند بر تذرو ره زاغي
ليکن اينها ز عشق نيست شگفت
خود چه گل کان ز باغ او نشگفت
عشق در بند حسن و احسان است
عشق بنده ست و حسن سلطان است
هر کجا حسن مي نمايد روي
مي نهد سر به سجده عشق آن سوي
حسن بود آنکه در لباس اياز
خواند محمود را به کوي نياز
حسن بود آن به کسوت ليلي
قيس را داده سوي خود ميلي
حسن بود آن ز صورت عذار
عذر وامق نهاده بر صحرا
حسن بود آن کزان سياه نمود
که ازان ماه صبر و دين بربود
صبر و دين چيست آن ستوده غلام
برد ازان ماه هر چه داشت تمام
هر چه از جنس هستي اش در دست
ديد برد و به جاي آن بنشست
يکسر از رنج خويشتن برهيد
غير معشوق خويش هيچ نديد
حبذا عاشقي که رست از خويش
هر چه جز دوست برگرفت از پيش
يکدل و يک جهت شد و يکروي
روي همت بتافت از همه سوي
دوست دانست و دوست ديد و شنيد
هر چه جز دوست ديد ازان ببريد
دختر القصه ماند بي خور و خواب
دل پر آتش ز عشق و ديده پر آب
لب فرو بست از پرستاران
مهر بگسست از وفاداران
پشت بر بزم و عيش و شادي کرد
رو به ديوار نامرادي کرد
همه حيران کار او ماندند
سخن از کار و بار او راندند
آن يکي گفت راه او زد ديو
ساخت ديوانه اش به حيله و ريو
وان دگر گفت با پري شد يار
کارش از ياري پري شد زار
وان دگر گفت خوبيي به تمام
داشت، چشمش رسيد از ايام
وان دگر گفت هيچ از اينها نيست
آفتش غير عشق و سودا نيست
دلبري ديده دل به او داده
وز غمش در کشاکش افتاده
بود با او هميشه يک دايه
از فسون و فسانه پر مايه
گنده پيري که تا جوان بوده
هدف تير اين و آن بوده
زده بعد از جواني گذران
دست در کارسازي دگران
چون لبش در فسون بجنبيدي
بر خود افسونگران بلرزيدي
ور زبان در فسانه بگشادي
مالش صد فسانه خوان دادي
گر چه از بهر سبحه داشت به فن
مهره اي چند کرده در گردن
بود چون سبحه اش به زخم درشت
خرد به مهره هاي گردن و پشت
ور چه مي کرد نفس حيله گرش
وصله وصله مرقعي به برش
بود اولي ز دهر خونخواره
چون مرقع تنش به صد پاره
دايه چون حال دختر آنسان ديد
بر وي آن درد و رنج نپسنديد
پيش دختر نشست کاي فرزند
که بود با تو روح را پيوند
حق چو نشو و نماي سرو تو جست
بر کنار منش نشاند نخست
لب تو کاينچنين شکر شکن است
پرورش يافته ز شير من است
ابرويت را به وسمه پيوسته
نقش نو کلک صنع من بسته
تا نکردم به سرمه دست دراز
بود چشمت تهي ز سرمه ناز
بود روشن رخت چو صبح دوم
در شب تار موي مشکين گم
تا نبستم نغوله موي تو را
کس نديد آشکار روي تو را
هر شب از بهر خواب تا به سحر
از حريرت فکنده ام بستر
چون شده سير نرگس تو ز خواب
گل روي تو شسته ام به گلاب
حق خدمت بسي گزارده شد
تا هلال تو ماه چارده شد
بار ديگر مکن ز رنج و ملال
بدل اين ماه چارده به هلال
محنت روزگار نابرده
گل رويت چراست پژمرده
بود مقصود دل ز قد تو راست
اين زمان قد تو خميده چراست
ديده عمري به روي تو خوش زيست
اين چنين زلف تو مشوش چيست
حال خود بازگو چه حال است اين
اثر خواب يا خيال است اين
يا به بيداريت کسي زد راه
وز تو بربود صبر و دل ناگاه
مهر خاموشي از لبت بگشاي
سوي آن رهزنم رهي بنماي
گر بود همچو مه بر اوج بلند
آرم او را فرو به خم کمند
ور چو ماهي بود به بحر درون
کنم او را به مکر و حيله برون
چون فسون و فريب بندم کار
خواهد از کار من فلک زنهار
گر بود زاهدي به خود مغرور
يا حکيمي ز خود پرستي دور
آن به زهد از فسون من نرهد
وين به جهد از فريب من نجهد
دختر از دايه آن فسون چو شنيد
بهتر از راست هيچ چاره نديد
نام و ناموس را به گوشه نهاد
پرده از روي کار خود بگشاد
حال خود آنچنان که واقع بود
بي تکلف به دايه باز نمود
دايه گفتا کفايت اين کار
بکنم دل ز غصه فارغ دار
بنهم در کنار کام تو را
دور دارم ز عار نام تو را
اين سخن عرضه کرد بي کم و کاست
بهر موعود خويشتن برخاست
سينه سوزان ز داغ آن حبشي
کرد هر جا سراغ آن حبشي
عاقبت يافت منزل او را
ديد موزون شمايل او را
کرد با او به دوستي پيوند
شد يکي مادر و دگر فرزند
خانه خويشتن نشانش داد
راه آمد شدن بر او بگشاد
هيچ شامي نبودي و سحري
که نکردي به سوي او گذري
يک شب او را به پيش خويش نشاند
بر وي از بهر خواب افسون خواند
آنچنان خفت بر سر بستر
که نماندش ز حال خويش خبر
گر به دندان کسي لبش کندي
چين در ابروي خود نيفکندي
ور دو صد نيش، پاي کرده دراز
نکشيدي به جانب خود باز
خواب او را چو دايه ديد گران
بست در پشت خادميش روان
برد چون تنگ مشک يا عنبر
يکسر او را به خانه دختر
نيکبختا کسي که رفت به خواب
چشم حس بست ازين جهان خراب
جذب معشوق گشت حامل او
برد تا پيشگاه محمل او
شبروان رنج بين و محنت کش
واو به صدر وصال خرم و خوش