حق چو آن وهم و آن گمان دانست
چاره آن در امتحان دانست
بهر نقد خليل خواست محک
داد فرمان که فرقه اي ز ملک
خلعت از صورت بشر کردند
سبحه گويان بر او گذر کردند
بانگ تسبيح و نعره تهليل
بر گرفتند در جوار خليل
زان نواي و صداي جان افزاي
عقل و هوش خليل رفت از جاي
نام جانان شنيد و جان افشاند
آستين بر همه جهان افشاند
اي خوش آن نغمه هاي دردآميز
که بود ذوق بخش و شورانگيز
بر کند عقل را ز بيخ و ز بن
نو کند در درونه عشق کهن
چون شدند آن گروه سبحه سراي
خامش از سبحه هاي هوش رباي
با خود آمد خليل و داد آواز
کين نوا را ز نو کنيد آغاز
جان من از سماع ناشده سير
بر خموشي چرا شديد دلير
حالت صوفيان نگشته تمام
بر مغني بود سکوت حرام
نيست در مذهب مسلماني
جز به اتمام ذبح قرباني
مرغ را کز کف تو دانه کش است
نيم بسمل رها کني نه خوش است
يا مکن قصد هيچ جانداري
يا چو کشتي تمام کش باري
نيم کشته نه مرده ني زنده ست
جان عاشق به آن نه ارزنده ست
حال اهل ضلال در عقبي
لايموت آمده ست و لا يحيي
قدسيان گوهر ادب سفتند
در جواب خليل حق گفتند
تا کي اين ذکر رايگان گوييم
کار کرديم مزد آن جوييم
کار بي مزد هيچ کس نکند
مزد ديده ز کار بس نکند
کار خواهي به مزد بگشا دست
گره از کار مزد بگشاده ست
زانچه دارم ز مال گفت و عقار
مي کنم بر شما دو دانگ نثار
بار ديگر کنيد بهر خدا
اين نواي طرب فزاي ادا
بر بيان بليغ و لفظ فصيح
برگرفتند قدسيان تسبيح
بانگ قدوس و نعره سبوح
شد براهيم را مهيج روح
دل و جانش در اهتزاز آمد
وجد و حال گذشته باز آمد
وجد و حالي چنانکه هست محال
درک آن پيش عقل و وهم و خيال
بلکه نارسته از خيال و گمان
نيست ادراک آن تو را امکان
قدسيان باز لب فرو بستند
زان صدا و خموش بنشستند
بانگ برداشت آن ستوده سير
که فدا مي کنم دو دانگ دگر
باز اين ذکر را اعاده کنيد
شورش و وجد من زياده کنيد
جان من ماهي است و ذکر حق آب
صبر ماهي از آب نيست صواب
ماهي از آب صبر نتواند
ور کند صبر زنده کي ماند
هر چه از آب بر کنار بود
آن نه ماهي که سوسمار بود
سوسمار است زير ريگ روان
ماهيش مي برند خلق گمان
سبحه خوانان که مزد جوي شدند
مزد ديدند و سبحه گوي شدند
هاي و هويي فکند در ملکوت
ذکر ذوالکبرياء و الجبروت
شد خليل از سماع آن بي خويش
ساخت طي پرده وجود از پيش
کرد بر خود لباس هستي شق
سر برون زد ز جيب هستي حق
چون دگر باره زمره ملکوت
بر لب خود زدند مهر سکوت
ناله شوق برگرفت خليل
کانچه دارم من از کثير و قليل
جمله را مي کنم فداي شما
تا ز هم نگسلد نواي شما
منشينيد ازين سرود خموش
که شدم در سماع آن همه گوش
باز آغاز آن نوا کردند
ورد تسبيح خود ادا کردند
شد خليل از نواي ايشان مست
داد يکبارگي عنان از دست
وقت خوش يافت زان ترانه خوش
دست همت فشاند صوفي وش
هر چه بودش ز ملک و مال پسند
جمله در پاي مطربان افکند
در سماعي که در وي از سر ذوق
نفشاند حريق شعله شوق
بر خود و خلق آستين وداع
گرد خود گشتن است و آن نه سماع
ز آتش امتحان چو ابراهيم
خالص آمد چو زر ناب و سليم
قدسيان پيش او شدند عيان
که رسوليم از خداي جهان
آدمي نيستيم ما ملکيم
نقد پنهاني تو را محکيم
آمده بهر امتحان توييم
ناقد مخزن نهان توييم
لله الحمد کامدي به شمار
چون زر ده دهي تمام عيار
تو خليلي و در تو عشق خداي
متخلل شده ز سر تا پاي
جزو جزو تو از قدم تا فرق
گشته در خلت و محبت غرق
بنده منعمي نه بند نعم
از فوات نعم تو را چه الم
گر نعم في المثل نقم گردد
نيست عشق تو آن که کم گردد
چون دلت از خداي نشکيبد
تاج خلت همين تو را زيبد
هر گماني که داشتيم تو را
گشت روشن که سهو بود و خطا
عشق تو ذاتي است نه عرضي
گشته صافي ز شوب هر غرضي
عشق چون بر جمال ذات بود
حاش لله که بي ثبات بود