آغاز دفتر ثاني مثنوي ملقب به سلسلة الذهب المتوسل بها الي اعز مقصد و اجل مطلب

بسم الله الرحمن الرحيم
هست صلاي سر خوان کريم
بشنو اي گوش بر فسانه عشق
از صرير قلم ترانه عشق
قلم اينک چو ني به لحن صرير
قصه عشق مي کند تقرير
عشق مفتاح مخزن جود است
هر چه بيني به عشق موجود است
هيچ جنسي ز سافل و عالي
نيست از عشق و حکم آن خالي
حق چو بر خويشتن تجلي کرد
يافت خود را در آن تجلي فرد
ديد ذاتي به وصف هاي کمال
متصف در حريم عز و جلال
وصف هاي هميشه لازم ذات
کسب کرده ز وي بقا و ثبات
هر چه دارد ز نام غير نشان
نيست دخلش در اتصاف به آن
چون وجوب وجود و قدس قدم
بي نيازي ز عالم و آدم
آن که دارد ز علم و دانش کام
نهد آن را کمال ذاتي نام
ليک در ضمن آن کمال دگر
ديد موقوف بر ظهور اثر
پيش اهل شعور و دانايي
لقب آن کمال اسمايي
وان ظهور حق است در اطوار
مختلف در خصايص و آثار
بس شهود تطورات ظهور
کش به آنها بود شعور و حضور
وين ظهور و شهود را دانا
مي شمارد جلا و استجلا
آمدن در صور کمال جلاست
ديدن آن کمال استجلاست
حق چو حسن کمال اسما ديد
آنچنانش نهفته نپسنديد
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالي اعيان
سر مستور او رسد به عيان
چون ز حق يافت انبعاث اين خواست
فتنه عشق و عاشقي برخاست
هست با نيست عشق در پيوست
نيست زان عشق نقش هستي بست
نيست چون فيض نور هستي يافت
روي همت به منبع آن تافت
سايه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم