بحمدالله که گر ديديم رنجي
در آخر يافتيم اين طور گنجي
در او ناسفته گوهرها نهاده
طلسمش تا به اکنون ناگشاده
به نام ايزد چه گنج شايگاني
کز او گرديد پر جوهر جهاني
نگو آسان طلسمش را گشادم
که پر جاني در اين انديشه دادم
به دشواري چنين گنجي توان يافت
بلي کي گنج بي رنجي توان يافت
دماغم تيره شد چون خامه بسيار
که تا کردم رقم اين نقش پرگار
ز مو انديشه را کردم قلم ساز
شدم اين لعبتان را چهره پرداز
بسي همچون بخورم سوخت ايام
که تا گشتند اين روحانيان رام
سحر خيزي بسي کردم چو خورشيد
که زر گرديد خاک راه اميد
چو بوته پر فرو رفتم به آتش
که آخر اين طلا گرديد بي غش
که مشتي خاک ره گر برگرفتم
روانش در لباس زر گرفتم
مگر شد خاطر من مهر جان تاب
کزو گرديد خاک ره زر ناب
برون آورده ام از کان اميد
زر لايق به زيب تاج خورشيد
چنين بي غش زري از کان برآيد
چه کان کز مادر امکان بزايد
در اين معدن که زر سيماب گرديد
بسان کيميا ناياب گرديد
پريشاني بسي ديدم چو سيماب
که تا شد جمع اين مشتي زر ناب
زر نابم ز کان ديگري نيست
بدين در هم نشان ديگري نيست
ز هر آلايشي دل پاک کردم
گذر بر حجله افلاک کردم
که اين بکران معني رو نمودند
نقاب غيب از طلعت گشودند
سخن کاو بکر خلوتگاه غيب است
نهان گرديده در خرگاه عيب است
به هر آلوده اي کي رو نمايد
نقاب غيب کي از رو گشايد
کسي کاين نظم دور انديشه خواند
اگر تاريخ تصنيفش نداند
شمارد پنج نوبت سي به تضعيف
که با شش باشدش تاريخ تصنيف
نداند گر به اين قانون که شد فکر
بجويد از همه ابيات پر فکر
گزيدم گر طريق خود ستايي
بيان کردم سخنهاي هوايي
بنا بر سنت اهل سخن بود
و گر نه اين سخن کي حد من بود
کسي کاين نظم بي مقدار خواند
ز سد بيت ار يکي پرکار داند
ز عيب آن دگرها ديده دوزد
چراغ وصف اين را برفروزد
نه رسم عيب جويي پيشه سازد
حيات خود در اين انديشه بازد
همان به کاين حکايتها نگويم
که باشم من که باشد عيب جويم
خدايا پرده اي بر عيب من کش
زبان حرف گيران در دهن کش
کلامم را بده آن حالت خاص
کزو گردند اهل حال رقاص
بنه مهري بر اين قلب زر اندود
که در ملک جهان رايج شود زود
به اين زيبا عروس نورسيده
که از نو پرده از طلعت کشيده
بده بختي که عالمگير گردد
نه از بي طالعيها پير گردد
در ناسفته اين گنج معني
که در معني ندارد رنج دعوي
ز دست خائنانش در امان دار
به ملک حفظ خويشش جاودان دار
قبول خاص و عامش ساز يارب
به خاطرها مقامش ساز يارب