بيان ظلمت شب دوري و اظهار محنت مهجوري و شرح حال ناظر دور از وصال منظور و صورت احوال او در پايداري

اسير درد شبهاي جدايي
چنين نالد ز درد بينوائي
که شد چون مشعل مهر منور
نگون از طاق اين فيروزه منظر
برآمد دود از کاشانه خاک
سياه از دود شد ايوان افلاک
در آن شب ناظر از هجران منظور
به کنجي ساخت جا از همدمان دور
ز روي درد افغان کرد بنياد
که فرياد از دل پر درد فرياد
مرا اين درد دل از پا درآورد
مبادا هيچکس را يارب اين درد
چه مي داند کسي تا درد من چيست
چه دردي دارم وهمدرد من کيست
نه همدردي که درد خويش گويم
از و درمان درد خويش جويم
نه همرازي که گويم راز با او
دمي خود را کنم دمساز با او
نه ياري تا در ياري گشايد
زماني از در ياري درآيد
نمي بينم چو کس دمساز با خويش
همان بهتر که گويم راز با خويش
منم در گوشه دوري فتاده
سري بر کنج رنجوري نهاده
فلک با من ندانم بر سر چيست
که با جورش چنين مي بايدم زيست
همينش با منست آزار جويي
کسي از من زبون تر نيست گويي
سپهرا کينه جويي با منت چند
به اين آيين زبون کش بودنت چند
بگو با جان من چندين جفا چيست
چه مي خواهي ز جانم مدعا چيست
به آزارم بسي خود را ميآزار
اگر خواهي هلاکم تيغ بردار
بکش از خنجر کين بي درنگم
که من هم پر ز عمر خود به تنگم
چه ذوق از جان که بي دلدار باشد
دل از عمر چنين بيزار باشد
بيا اي سيل از چشم تر من
فکن اين کلبه غم بر سر من
که آنکو همچو من غمناک باشد
همان بهتر که زير خاک باشد
که آن کو چون من خاکي نشيند
همان بهتر که کس گردش نبيند
بدينسان تا به کي بر خاک گردم
اجل کو تا دهد بر باد گردم
در اين تاريک شب خود را رساند
به يک دم شمع عمرم را نشاند
سرا پايم بسان شمع بگداخت
غم اين تيره شب از پايم انداخت
شد آخر عمر و شب آخر نگرديد
نشان صبحدم ظاهر نگرديد
هماي صبح را آيا چه شد حال
مگر بستند از تار خودش بال
به گردون طفل خور ظاهر نگرديد
مگر زين ديو زنگي چهره ترسيد
خروسا ناله شبگير بردار
مرا بي همزبان در ناله مگذار
هم آواز مني بردار فرياد
چو لب بستي ترا آخر چه افتاد
چه در خوابي چنين برکش نوايي
فکن در گنبد گردون صدايي
تويي صوفي سرشت زهد پيشه
ردا افکنده در گردن هميشه
به شب خيزي بلند آوازه گشته
به ذکر از خواب خوش شبها گذشته
ز خرمنگاه گردون غم اندوز
به مشت جو قناعت کرده هر روز
چرا پيراهن آغشته در خون
به سر پيچيدي اي مرغ همايون
بگو کاين جامه خونينت از چيست
سحرگاهان فغان چندينت از چيست
مگر رحم آمدت بر حال زارم
به اين زاري چو کشت اندوه يارم
بيان آتشين جانسوز مي کرد
به اين افسانه شب را روز مي کرد
بلايي نيست همچون ماتم هجر
نبيند هيچکس يارب غم هجر
به بزم وصل اگر عمري درآيي
نمي ارزد به يک ساعت جدايي
جفاي هجر دشوار است بسيار
بر آن کس خاصه کو خو کرده با يار