خداوندا گنهکاريم جمله
ز کار خود در آزاريم جمله
نيايد جز خطاکاري ز ما هيچ
ز ما صادر نگردد جز خطا هيچ
ز ما غير از گنهکاري نيايد
گناه آيد ز ما چندانکه بايد
ز ننگ ما به خود پيچند افلاک
زمين از دست ما بر سرکند خاک
سيه شد نامه ما تا به حدي
که نبود از سفيدي جاي مدي
رهاني گر نه ما را زين تباهي
چه فکر ما بود زين روسياهي
بدين سان رو سيه مگذار ما را
بيار آبي بر وي کار ما را
الاهي سبحه دست آويز من ساز
به سلک اهل تحقيقم وطن ساز
بسان رحل مصحف برکفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده
به خط مصحفم گردان نظر باز
خط مصحف سواد ديده ام ساز
بده مفتاحي از سطر کلامم
وزان بگشاي قفل از گنج کامم
ز اوراق کلامم بخش آن مال
که تا جنت توان شد فارغ البال
به ذکر خود بلند آوازه ام کن
رفيق لطف بي اندازه ام کن
که از من رم کند مرغ معاصي
روم تا بردر شهر خلاصي
سرشکم دانه تسبيح گردان
مرا زان دانه کن تسبيح گردان
بود کاين سبحه گردانيدن من
برد آلودگي از دامن من
بيفشان از وضو بر رويم آن آب
که از غفلت نماند در سرم خواب
دهم مسواک و تسبيح توکل
که ديو طبع خود را ز آن کنم غل
کمندي ساز پيچان سبحه ام را
کز آن در کاخ فردوسم شود جا
چو در طبعم شود ميل گناهي
ز رحل مصحفم ده سد راهي
به گل مگذار تخم آرزويم
دهش سرسبزي از آب وضويم
منم چون نامه خود روسياهي
سيه رو مانده بي روي و راهي
نگاهي کن که رو آرم به سويت
رهي بنما که جا گيرم به کويت
الاهي جانب من کن نگاهي
مرا بنما به سوي خويش راهي
چو وحشي جز گنه کاري ندارم
تو ميداني که من خود در چه کارم
اگر بر کرده من مي کني کار
عذابي بدتر از دوزخ پديد آر
که جرم من چوجرم ديگران نيست
گناهم چون گناه اين و آن نيست
به چشم مرحمت سويم نظر کن
شفيع جرم من خيرالبشر کن