حکايت

بي درمي خار کشيدي به پشت
نامده جز آبله هيچش به مشت
بود همين زخم سر نيش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار
زخم بسي خار بر اندام داشت
خواري بسيار از ايام داشت
رو به در قاضي حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
کاي ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فيض تو گل آورده بار
چند در اين دشت من تيره روز
خرقه سد پاره کنم خاردوز
چند شوم نخل صفت ليف پوش
چند توان بار کشيدن به دوش
نخل که شد خارکشي کار او
هست رطب نيز گهي بار او
وه که من از خارکشي سوختم
جز ضرر خار نيندوختم
جز گل اندوهم ازين خار نيست
هيچم از اين خار جز آزار نيست
تيشه به گل ميزد و ميکند خار
گشت ز گل مشربه اي آشکار
مشربه اي بود در او زر بسي
از سر زردار گرانتر بسي
چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلي آغاز کرد
رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت
پرده برانداخت چو از روي راز
رفت زن و گفت به همسايه باز
راز نخواهي که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زينهار
کوه که سنگ است و ندارد بيان
وز پي گفتار ندارد زبان
هيچ مگويش که بيان ميکند
راز نهان تو عيان ميکند
آن سخن افسانه بازار شد
والي آن شهر خبردار شد
گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوي بارگاه
شاه باو بانگ زد از روي قهر
شربت آن عيش بر او کرد زهر
کي شده از خارکشي پشت ريش
جامه زربفت چه پوشي به خويش
وصله پالان خر خارکش
نيست ز پر گاله زربفت خوش
گنج برون آر که رستي ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که اي شهريار
دست ز آزار اسيران بدار
از نفس گرم اسيران بترس
ز آه دل ريش فقيران بترس
گنج ز من مي طلبي گنج چيست
حاصل ايام بجز رنج چيست
گنج کني مشربه اي را لقب
کنج کند خاک به سر زين سبب
شاه زد از خشم گره بر جبين
گفت که بستند دو دستش ز کين
از فلکش آه و فغان مي گذشت
وز سر دردش به زبان مي گذشت :
کز غم اين حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغيلان برم
از سر بيداد زدندش بسي
قاعده داد نديد از کسي
اي ز حسد با همه عالم به جنگ
زين عمل بد همه عالم به تنگ
نيست ز رنج حسد اميد زيست
واي به جان تو علاج تو چيست
ديده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربين ز تو مسماردوز
پيشه تو عيب هنرپيشگان
عيب شمار هنرانديشگان
دشمن آن کز هنرش مايه ايست
بر سرش از فر هما سايه ايست
عيب کني مرد هنر کيش را
تا بنمايي هنر خويش را
زين هنر آنکس که بود هوشمند
بي هنريهاي تو داند که چند
آنکه تو عيب هنرش ميکني
در همه جا نامورش ميکني
گر ز هنر نيست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس
آن هنر انديش شود نامدار
کش تو کني عيب شماري شعار
آنکه چو پروانه آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست
شعله زني بر تن خود شمع وار
تا دگري از تو شود داغدار
آنکه پي حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزديک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زين عمل زشت ترا شرم باد
جور به پاداش وفا ميکني
باد ترا شوم چها ميکني
خار نشانند و گل آرد به بار
اي تو کم از خار ز خود شرم دار
بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس
هر که در اين مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
ما که چو پرگار قدم مي زنيم
چرخ برين نقطه غم مي زنيم
دور ز هر نقطه که برداشتيم
باز به آن نقطه گذر داشتيم
آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گرديد به ره داشت خار
هر که بدي کرد بجز بد نديد
کرد که يک بد که عوض سد نديد
مار که او بر سر آزار رفت
زندگيش بر سر اين کار رفت
شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت
کس چه کند دشمني زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او
مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست
آنکه گذر بر سر نيکي فکند
کي رسد از اهل گزندش گزند
زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار
شيوه آزار مکن اختيار
ور نه ز بيخت بکند روزگار
خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بيخ و بنش بر کند
نور فشان گر چه بسوزي به داغ
کسب کن اين قاعده را از چراغ
بايد اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانه تاريک کسي بر فروز
فتنه مينگيز و بترس از ستيز
ورنه شوي کشته در آن فتنه خيز
خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز
آنکه در او هست ز لنگر اثر
نيست بجز کشتي دريا گذر
هر که نصيبي ز هنر مي برد
بيشتر از فيض نظر مي برد
رو نظري جو که هدايت در اوست
مايه اکسير سعادت در اوست
از طرف اهل دلي يک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه
فيض ازل از نظر اهل راز
کرده دري بر رخ مقصود باز
آنکه ترا مايه جان مي دهد
هر چه طلب مي کني آن مي دهد
جان طلب و بگذر ازين آب وخاک
جسم رها کن که شوي جان پاک
وحشي ازين گفته فروبند لب
روز نهان است و عيان است شب