در هجو کيدي (ياري) شاعر نما

اي کيدي مستراح بردار
دم در کش و شاعري مکن بار
بر حدت طبعم آفرين کن
گر هجو کسي کني چنين کن
اي ننگ تمام کفش دوزان
ضايع ز تو نام کفش دوزان
همدوش به کير موش مرده
همرنگ به مرده فسرده
با رويک سخت و قدک پست
با آن منيي که در سرت هست
مسمار سم خرت توان گفت
قفل کس استرت توان گفت
اي پيکر تو چو شيشه شاش
اي شيشه شاش جسته شاباش
قاروره شاش اهل سودا
طفل دو سه روزه يهودا
پر گنده دماغ و گه نهادي
از کون کدام سگ فتادي
کرم گه کيستي؟ عيان کن
وز مبرز کيستي؟ بيان کن
اين کرم ز معده که افتاد
اين بچه چار ماهه چون زاد
اي ريش تو در کمال زردي
اين رازگه که رنگ کردي
اي گوزک چرخي از کجايي
از کون کدام چارپايي
اين زنگلک گردن خر کيست
اين گوزک کون استر کيست
چالاکتر از خران شهر است
اين لوله خرک تمام زهر است
اين توله سگک ز ترکماني ست
در راه غريب پاسباني ست
فرزندک خرد ارده است اين
يا بچه موش مرده است اين
اي قامت تو برابر کير
شکل تو يکي به پيکر کير
اين هجو که هست شهره دهر
آوازه او فتاده در شهر
هجويست که همچو طوق لعنت
در گردن تست تا قيامت
اين هجو که برق سينه سوزي ست
داغ جگر سياه روزي ست
سخت است براي کون ياري
زان تازه شود جنون پاري
ياري چه کس است ناتمامي
زين هرزه دراي بد کلامي
هر جا به سخنوري نشيند
کناس دود که فضله چيند
مزدور قراچه قرشمال
حمامي پخ سگلمش ابدال
کز دسته مهتر ايشک اغلي
دستور بزرگ کوچک اغلي
جوکي سر و روي ارمني وش
حمال مجوسيان گه کش
داماد کشيش ديرمينا
ناقوس نواز کنج ترسا
ملا گه سنده ريش شاعر
ياري ست عليه تر و الغر
مويي که به فرق اوعيان است
هر يک رقم هزارگان است
پيشاني تيره رنگ ياري
کز سجده ايزد است عاري
نيمي ست ز خشت آبخانه
مانده ست به روز گه نشانه
بي وجه به خلق خشم و کينش
بر گه زده سد گره جبينش
او را گرهي که بر جبين است
چون برگه گاو نقش چين است
تا آن گرهش ز گه گشايد
ابروش گره گشا نمايد
هست آن گه گربه، نيست ابرو
افتاده بر او گره ز هر سو
يا پاره اي از زغال تاغ است
يا بر سر گه پر کلاغ است
يا صورت نون نکبت است آن
يا طاق سراي محنت است آن
آن حلقه چشم چرک بسته
کوني ست ولي ز گه نشسته
آن نيست سواد، چيست يارب
انگورک کون کيست يا رب
اي زاغ بيا که مرد ياري
تن را به سگان سپرد باري
بي زنگله پاي خويش ميسند
چشمش بکن و به پاي خود بند
آن بيني بد ز روي تشبيه
چون پوزه پيه سوز بر پيه
دربند در سراي کون است
تا صورت باده نگون است
آن جفت سبيل تاب داده
کز فضله بر او گره فتاده
گويي تو که عقربي ز سوراخ
آورده پي برون شدن شاخ
ريشش به در دهان مردار
چون بر لب مبرزي سيه مار
آن ريش که هست همبر گه
خاک سيه است بر سر گه
زنبيل گه است آن دهان نيست
يک پاره گه است آن زبان نيست
دندان سياه او که پيداست
در کون سگ استخوان حرباست
ني ني که درون آبخانه
ريده ست سگي سياه دانه
هستش بن گوش ظرف زرنيخ
وآن ريش گهي به طرف زرنيخ
گوشش که بريده باد از بيخ
چون کفچه بود به روي زرنيخ
در چرت زدن سرش مه و سال
همچون سر کير بعد از انزال
شرط است که پرسي آخر کار
پرسش ببرد به جانب دار
اينست که با سرشکسته
يا گردن خرد و دست بسته
با جامه دلق مي کشندش
وز دار به حلق مي کشندش
انگشت ز کون به در نياري
معلوم شود که حکه داري
اي آمده پشت پشت بر پشت
کي حکه تو رود به انگشت
کيري به طلب که از بلندي
بر دوش فلک کند کمندي
کيري که چو بر سرش نشيني
اندر ته پا سپهر بيني
کيري که اگر سري فشاند
بر سقف فلک خلل رساند
کيري که کند بروت بر باد
سد رخنه کند به سد فولاد
کيري که چو بر فلک بر آيد
با صورت کهکشان سر آيد
سر سخت چنان که جمله عالم
در گردن او نياورد خم
زين کير که مي دهم نشانت
از حکه مگر دهم امانت
اي کيدي مرده رنگ چوني
وي کله پز دبنگ چوني
هر بيت که گفته ام نشانت
مار سيهي ست بهر جانت
گويي که ز شاعران شهرم
هم پنجه نادران دهرم
رو، رو،که بسي ز شعر دوري
از کسوت نظم و نثر دوري
تو هجو تمام شاعراني
ننگ همه نکته پروراني
خود را ز سخنوران شماري
مردک تو کدام شعر داري
اي کيدي مستراح بردار
دم درکش و شاعري مکن بار
دوشينه به گه کشي رسيدم
بر خاک رهش فتاده ديدم
پرسيدم از او که چيست حالت
زينگونه که ساخت پايمالت
کرد ازسر درد ناله بنياد
کز ياري نادرست فرياد
شد قحط در اين ديار سر گين
خوش حال نماند هيچ گه چين
هر جا که ز گه شنيد بويي
از شوق کشيدهاي و هويي
خورد از سر رغبت تمامش
آنگاه نهاد شعر نامش
گه مي خورد اين سخنوري نيست
اين داخل شعر و شاعري نيست
گويند که مردکي چو ياري
از عقل برون ز شعر عاري
آلود به گه زبان خامه
اندود به گه تمام نامه
گه خورد و نهاد شعر نامش
مي خواند به نزد خاص و عامش
طفلي به رفاقت پدر بود
کز معنيش اندکي خبر بود
زان حسن سخن چو غنچه بشکفت
خنديد و نهفته با پدر گفت
کاين مردک غلتبان چه چيز است
اينها که کند بيان چه چيز است
اينست اگر ز شعر مطلوب
گوساله ماست شاعر خوب
بگذار که شاعري نه اينست
آيين سخن نه اينچنين است
از شعر تو شروه لران به
گر قطع شود ترا زبان به
در شروه اگر هزار حال است
در شعر تو يک ادا محال است
زين حسن سخن زبان بياموز
راه و روش بيان بياموز
بر حدت طبعم آفرين کن
گر هجو کسي کني چنين کن