در گله گزاري و ستايش - قسمت اول

اهل دارالعباده غير از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کيمياي حيات خسته دلان
خوي زداي جبين منفعلان
چشم حلمش خطاي پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طريق ادب سؤالي چند
اولا يک سؤالم اين ز شماست
که بگوييد اختراع کجاست
که هنرمندي افسري سازد
نه به طرحي که ديگري سازد
افسري از زرش عصابه و ترک
خيره زو چشم عقل و ديده درک
کرده پيرايه اش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سليم
نه به اندام تاج هاي قديم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ايستاده که کي بيابد راه
چون شود بخت يار و يابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر يابد
اندکي راه بيشتر يابد
آورد نا گه از صف بالا
پيش بهر شکست آن کالا
تاج دوزي به رسم همکاري
تاجي از تاج هاي بازاري
نه که تاج نوي ، کهن تاجي
ترک آن هر يکي ز حلاجي
پاره اي شال و پاره اي مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوريا با حرير پيوسته
بر هم از ليف پاره اي بسته
کرده محکم بر او به موي دمي
سخت خرمهره اي به پاردمي
مهره اي را که برده نکبتيي
هر يک از ته بساط محنتيي
دوخته بي مناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعي تاجم
مي فروشم به شه که محتاجم
اول اين تاج را ببيند شاه
زانکه تاجي ست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند اين افسر
مي خريدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قيمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که اين جنس دوخت ، او داند
چون که تعريف آن به جاي آرد
نظر از جمع زير پاي آرد
گويد اي مرد تاج زر پيراي
که چو کفشي فتاده در ته پاي
ما نموديم کار و حرفت خويش
تو بيا و بيار صنعت خويش
نوبت تست ، کار خود بنماي
تاج گوهر نگار خود بنماي
کاين بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقايق هنرند
هر يکي بهتر از يکي دگرند
او در اين گفت و گوي خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعي که آفتاب منير
پيش او جمله همچو ذره حقير
واقف رنج هر سخن سنجي
عقده دان طلسم هر گنجي
سر ز آداب داني اندر پيش
او به تعريف تاج کهنه خويش
ريش کرده سفيد و اينش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نمايد عار
با چنان تاج کهنه ايش چه کار
زين سؤالم که رفت چيست جواب
زو بنالم نخست يا ز اصحاب
همه قادر به منع او بوديد
هيچ منعش چرا نفرموديد
مدعا زين چه بود حيرانم
خود بگوييد ، من نمي دانم
اي سخن را قبول و رد ز شما
خوبيش از شما و بد ز شما
هيزم از اتفاقتان سندل
بوريا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرماي مصحفش سازند
ليکن اين سيمياست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهيت از شما نايد
آنچه آيد ز سر ، ز پا نايد
ريش و دستار نکته دان نبود
اين محک جز به جيب جان نبود
محک جان به دست هر کس نيست
نقد جيب قباي اطلس نيست
نفس ظاهر که در برون در است
کي ز حال درونيش خبر است
مور در چاه کي خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سيمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پي سيرت
پشه نازد بدين که پر دارد
ليک عنقا پري دگر دارد
کي به عنقا رسي تو با مگسي
پر عنقا بجوي تا برسي
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نيز پايمال کند
نيست چون فر و زور بال گشاي
گو به خود بند پشه بال هماي
من به خود برنبسته ام اين بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
اين پري را که من برآوردم
با خود از جاي ديگر آوردم
طاير فطرتم بلند پر است
جاي پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر يابي
همه عيب مرا هنر يابي
تو چه داني به زير سقف سراي
که برون تا کجاست سير هماي
تو همين سقف خانه بيني و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
ني ني آنسوي سقف جايي هست
قله قاف را هوايي هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قايم مقام قله قاف
اين رياحين ز قاف رويد و بس
کش نياري تو در شماره خس
طوبي آن نخل باغ رضواني
نشود خس گرش تو خس خواني
سدره کش عرش منتها گردد
کي به نقص کسي گيا گردد
تو تير بر درخت سدره زني
ليک ترسم که بيخ خود فکني
مي بري بيخ و بر سر شاخي
سخت بر قصد خويش گستاخي
گردني کاو به تيغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوي بالا کند چو دود گريز
دست سيلي زنان آتش تيز
مرو اين راه کاين ره خونخوار
حرب پاي تهي ست با سر مار
شعله را تيغ تيز و تو مسکين
مرد برفين و جوشن مومين
ترسمت شعله بنگري و ز بيم
بول بر خود کني تو مرد سليم
هول اين حربگاه روحاني
تا نيايي به حرب کي داني
ظل بکتاش بيگ تا جاويد
باد چون چتر بر سر خورشيد
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبه سيم ماه بر سپرش
سلطنت در ثناي شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کينش استوار آيد
تن بي سر به پاي دار آيد
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گريز دار پهلو
زهر چشمش به غايتي قتال
که کشد گر گذر کند به خيال
خنده چون از لبش پديد شود
شام ماتم صباح عيد شود
در بساطي که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نيزه اش تا سري بجنباند
يک جهان جسم بي روان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشني به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آيد
تير بر سد هزار جان آيد
گر کمند افکند بر اين ايوان
خمش افتد به گردن کيوان
تيغ او نيمکش نگرديده
سر سد صف ز دوش غلتيده
تيرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکري را نموده غارت برگ
چابکيهاش گر بر آن دارد
کره باد زير ران آرد
کره اي آنچنان گسسته لگام
چون به نخجير تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تير
زخم سازد دو جانب نخجير
شهسواري بدين سبکدستي
کس نيايد به عرصه هستي
پايش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
اي به تو اعتماد جاويدم
پشت بر کوه از تو اميدم
برگ اميدم از عنايت تست
نازش جانم از حمايت تست
گله اي دارم از تو و گله اي
که نگنجد به هيچ حوصله اي
گله اي دود در دماغم از آن
گله اي باد بر چراغم از آن
گله ام اين که دي به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمره اي در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصي را که پيش اهل کمال
جاي ندهند جز به صف نعال
جز دراين شهر ز اهل ايامش
نشنيده ست هيچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بيت از او خوانند
عمري از فکر خويش را کشته
بسته بر هم ز شعر يک پشته
پشته اي را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکي که گر در آب افتد
ماهي از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسين
معني و لفظ را بر او نفرين
بر منش حکم برتري دادند
به شکست منش فرستادند
مي توانستيش چو از جا جست
کش نشاني به يک اشاره دست
از تو يک زهر چشم اگر ديدي
به خدا گر کسش دگر ديدي
بود يک چين ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گويي
که نيرزد به چين ابرويي