داستان بلبل با باز

در چمن باغ چو گلبن شکفت
بلبلي با باز درآمد به گفت
کز همه مرغان تو خاموش ساز
گوي چرا برده اي آخر به باز
تا تو لب بسته گشادي نفس
يک سخن نغز نگفتي به کس
منزل تو دستگه سنجري
طعمه تو سينه کبک دري
من که به يک چشم زد از کان غيب
صد گهر نغز برآرم ز جيب
طعمه من کرم شکاري چراست
خانه من بر سر خاري چراست
باز بدو گفت همه گوش باش
خامشيم بنگر و خاموش باش
منکه شدم کارشناس اندکي
صد کنم و باز نگويم يکي
رو که توئي شيفته روزگار
زانکه يکي نکني و گوئي هزار
منکه همه معنيم اين صيدگاه
سينه کبکم دهد و دست شاه
چون تو همه زخم زباني تمام
کرم خور و خار نشين والسلام
خطبه چو بر نام فريدون کنند
گوش بر آواز دهل چون کنند
صبح که با بانگ خروسست و بس
خنده اي از راه فسوست و بس
چرخ که در معرض فرياد نيست
هيچ سر از چنبرش آزاد نيست
بر مکش آوازه نظم بلند
تا چو نظامي نشوي شهر بند